Wednesday, April 27, 2011

من و جان شیفته



اولین صحبتای جدی که در وطن با خواهر بزرگترم کردم ... این بود که حتما باید کتاب جان شیفته رو بخونه ... خود من احساس میکنم که دخترای زیادی از ممکلتم با شخصیت اول داستان -آنت- همزاد پنداری می کنن ... دخترایی که به نوعی همیشه تنهان ... اون موقع من تازه جلد یک-و-دو کتاب رو تموم کرده بودم و کتاب رو صرفا یه کتاب شبه فمنیستی می دونستم ... در وطن شروع به خوندن جلد سوم-و-چهارم کردم ... وقتی که از شلوغی اطرافم خسته می شدم ... کتاب رو میگرفتم دستم و یه گوشه می نشستم به خوندن ... آره واقعیت داره ... واقعا آدمی حتی در وطن باز هم دوس داره لحظاتی رو با خودش و کتابش تنها باشه ... بگذریم ... توی جلد سوم-و-چهارم ... شخصیتی به کتاب اضافه شد که قصه سردرگرمی هام رو حکایت میکرد ... پسری به نام مارک که فرزند شبه ناخواسته آنت است ... پسر ناخواسته به دنیا می‌ آید ... دوران نوجوانیش مصادف میشه با جنگ ... دوران جوانیش همزمان میشه با زمونه تزویر و ریا ... مارک سرگردونه ... هیچگاه از پیوستن به حزب و گروهی مطمین نیست ... و خیلی آرمانگراست ... جلد سوم-و-چهار کتاب ... سرگذشت جوونای هم سن و سال منو حکایت می کنه ... من با این شخصیت همزاد پنداری عجیبی کردم ... بارها شده بود که هنگام خوندن کتاب ... به ذوق میومدم و می گفتم: جانا سخن از زبان ما می گویی ... بگذریم ... آخرین صفحات کتاب مصادف شد با اولین روزای بازگشتم به غربت-وطن-لایدن ... تلخی انتهایی کتاب ... وقتی مشابهش رو کمتر از ۱۰ سال پیش توی نزدیکانت تجربه کرده باشی ... دوچندان میشه و فقط تنفس هوای بهاری و صحبت با خونواده می تونست دوباره برگردونت به حالت عادی ... بگذریم


از کتاب صفحه ۸۸۵
مارک از همه چیز بی خبر است و پیش از هر چیز ... از کجا می باید آغاز کرد ... همه چیز به سوال گذاشته شده است ... آموزش سالهای جنگ ... جاهای خالی باورنکردنی به جا گذاشته است که هرگز پرنخواهد شد. اندیشه در جاهای دیگری ولگردی میکرد. تن نیز ...

از کتاب صفحه ۹۰۹ ... من رو یاد فیلم موج مرده انداخت

از کتاب صفحه ۱۱۰۵
اما در این ساعت مارک نیاز به یک زن ... یک رفیق ... داشت تا آنچه را که بر او فشار می آورد در قلب او ( اگر چه بدخواه) بریزد. زن همیشه زن است ... مادر است ... خواهر است ... هر قدر هم مغزش سرد باشد ... شکمش گرم است ... زن آشیانه است

از کتاب صفحه ۱۳۸۷
برای او گویی آواری فروریخت ... این از اثرات تربیت سخت گیرانه مذهبی اش بود. آنان که در مذهب سخت گیرترند ... غالبا همان ها هستند که از مذهب می برند.

از کتاب صفحه ۱۴۶۰
دلش بر این روح در خود فرورفته می سوخت که سراسر زندگی را تنها به سر برده بود و از محبت بیشتر می ترسید تا از دشمنی: زیرا بدان عادت نداشت و در برابر آن سلاحی جز گریز به دستش نبود.

از کتاب صفحه ۱۴۶۶
- فرزندم ... آیا دروغ گفتن میدانی؟
- پناه بر خدا ... دروغ گفتن هرگز نخواهم دانست

- پس برو یاد بگیر و بعد نزد من بیا ... چرا که از عهده کار بر نیامدن فضیلت نیست بلکه ناتوانی است

از کتاب صفحه ۱۴۷۵
برونو چندان دل بسته پیروزی نبود ( پیروزی ... شکست ... این همه صحنه های گذرایی از یک فیلم طولانی است که نمایش داده می شود)

از کتاب صفحه ۱۵۸۱ ... مواردی که جانا سخن از زبان ما میگفت :)
این مرد که جان شریفی داشت ... از آغاز شرطی را که او برای پیوندشان پیش کشیده بود پذیرفته بود ... احترام متقابل به زندگی خاص هر یک ... اعتماد متقابل ... یک بار برای همیشه

از کتاب صفحه ۱۶۵۴ ... مورد دیگر از جانا و سخن دل ما
هرگز امکان نداشت که سیلوی به یک فداکاری که از آن خوشش نیامده باشد تن دهد ... لذت ... قانون زندگی او بود و همچنان می ماند

از کتاب صفحه ۱۶۶۴
دوستی ژاپنی برایم حکایت می کرد که در توکیو ... در فردای روز زمین لرزه به دوستی برخورد که ... هست و نیست خود ...هر آنچه داشت و هر آن کس که داشت ... همه را از دست داده بود ... او بر آن اظهار دلسوزی کرد ... آن یک لبخند غریبی زد و گفت: اوه! انسان چنان احساس سبکباری می کند!

از کتاب صفحه ۱۶۸۸
ژرژ ... در اصل ... با عشق و با پیوند ... خواه آزاد و خواه به ثبت رسیده ... مخالف نبود ... ولی شتابی در چشیدن آن نداشت ... میگفت: اوف از چیزهایی حرف بزنیم که کمتر مایه دردسر باشد






Monday, April 25, 2011

خونواده

آن که خونواده ندارد ... هیچ ندارد
!

Happy End

نمی دونم اثرات غربت است یا زیاد شدن سن و سال ... هر کتابی که می خونم یا فیلمی که می بینم ... ته قلبم آرزو میکنم که هپی اند تموم بشه ... این حس درونی به طور جدی از سریال در چشم باد شروع شد

از دیروز که یکی از شخصیت های اصلی کتابی که میخونم کشته شد ... کلا حالم یه جوریه

:(

در این باره بیشتر خواهم نوشت

:)

Thursday, April 21, 2011

KISS


زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است

خدا بیامرزدت ... همین یه جملتو عمل کنیم ... کافیه






Wednesday, April 20, 2011

قهوه تلخ - زیتون بزن

شاید باورتون نشه ... ولی این هم اتاقی هلندیم ... از روزی که اومدم ... مرتب میره سره یخچال ... یه ظرف پلاستیکی که توش زیتونه برمیداره ... میاد سراغ من ... میگه زیتون بزن :)

واقعا دارم شک میکنم که ژست بلوتوث خودجوش بوده یا از همینا گرفته
:))

Thursday, April 14, 2011

لایدن

اولین شب در غربت
یا
اولین شب در وطن

مسیله این است؟

Followers