Monday, December 28, 2009

پر

کتاب رو برداشته ام که تورقی کنم شاید ... مخم نمیکشد ... اصلا نمیتونم تمرکز کنم ... با خودم میگم الان کتاب حیف میشود ... کتاب دکتر رو باید با توجه خواند ... میخوام برم سراغ یه کتاب دیگه ... لای این کتابهای نخوانده ... کتابی آشنا میبینم ... کتابی به نام پر اثر ماتیسن ... یادم آمد ... سالها پیش از این در دوران پرشور دبیرستان ...این کتاب رو خوندم ... در اون دوران که حظی وافر برده بودم ... حالا دوباره کتاب رو گرفتم دستم ... جریان کلی کتاب ... فضای عشقی است امروزی ... که عاشق داستان همه چیزش رو فدای موفقیت معشوق میکند ... کتاب رو میخوانم اما هیچ احساس خاصی ندارم ...همینطور میخوانم و میخوانم ... همچنان حس خاصی ندارم ... یاد اون دکلمه معروف افتادم ... به آرامی آغاز به مردن میکنیم

بگذریم

اصرار به بیدار موندن در حالیکه خیلی خوابم میاد ... از اون دسته اذیتاییه که دارم ازش لذت میبرم

گذشتیم



Sunday, December 20, 2009

نشانه خود-آ

خرم آن روز کزین منزل بی جان بروم ... راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب ... من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
...
نذر کردم گر از این غم بدرایم روزی ... تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
...

 

Saturday, December 19, 2009

اندریاس

مممم ... بدترین خبر غیروطنی که تا الان میشد شنید  رو  شنیدم ... وقتی چند ماه پیش خبر رد شدن مقاله رو شنیدم ... به استاد گفتم ... مهم نیست ... رد شدن برای من فانه ... واقعا هم همینطور بود ... به نظرم اتفاق خاصی نیفتاد ... اما قضیه این خبر ... یه کم فرق میکنه ... اولش که شنیدم ... خوشحال شدم ..بعد ناراحت شدم ... بعد فکر کردم ... بعد دوباره فکر کردم ... خلاصه ... یه حس خاصی که وقتی رفیقت ترکت میکنه ... سراغت میاد ... به من ایمیل زده ...در کنار حرفای آکادمیک  سخن از گرفتن موقعیت جدید از داشنگاه کمبریدج گفته و این که سرگروه قسمت داروشناسی شده و تو خود بخوان حدیث مفصل ...سریع چک کردم که تا آپریل چه قدر مونده ...۴ ماه ... همش چهار ماه ... به نظرم خیلی کمه ... سریع ایمیلش رو جواب دادم ... گفتم ... در کنار این که خیلی خبلی خوشحالم و تبریک میگم ... از صمیم قلب ... در حالیک سعی میکردم احساساتی نشم ... گفتم از صمیم قلب  دوس دارم همکاریمون ادامه پیدا کنه ... اندریاس ... استاد خوبی بود ... خیلی خوب 

چه قدر ازش خاطره دارم ... بیشترش خنده دار

 

Wednesday, December 16, 2009

اسلام منهای عرب

ایرانی قرن اول ... تشنه شعارها و اصولی است که اسلام بیان میکند ... اما تسلط عرب را بر خود و جامعه و ملت خود نمی پذیرد ... اینان  شعار اسلام منهای عرب را در بهترین مکتبی که میجستند (تشیع) پیدا کردند
تشیع ... اسلامی است که ضد تسلط عرب است

از خودم: تا همینجا کلی از سوالاتم رفع شد ... دکتر جون دمت قیج




Tuesday, December 15, 2009

بازشناسی هویت ملی مذهبی

یکی از خوبی های زندگی در غربت ... اینه که هوس میکنی به سمت کوازشن مارکهای ذهنت بری ... یکی از همین سوالات که همیشه توی ذهن من وول میخورد ... نحوه ورود اسلام به ایرون بود ... این که چطور یه ملتی با اون پیشینه فرهنگی ... در مقابل ایدیولوژی اسلام  آغوشش رو باز میکنه و نتیجش همین میشه که ما بهش گرفتاریم ...کتاب بازشناسی هویت ایرانی--اسلامی ...اثر دکتر علی شریعتی ...در همین راستاس ... به مرور فرازهای از این کتاب رو خواهم نوشت

از کتاب
مردمی که اجازه تحصیل حتی به پول خودشان رو نداشتند ... در برابر شعارهای اسلام خود به خود تسلیم میشدن ... برای این که توده مردم غیر از روشنفکر است ... زیرا توده فقط به دنبال حرفی میرود که به درد زندگیش بخورد و به دنبال ملاک حق و باطل نیست ... توده به این فکر است که آیا فلان حرف و غیره مرا از محرومیت و فشار میرهاند؟ در چنین صورتی همان حرف حق و درست است ... به عنوان مثال در آفریقای امروز ... یک سیاه به دنبال دینی نمیرود که  علمی تر و منطقی تر باشد ... بلکه به دنبال دینی میرود که شعارش برابری و برادری میان سیاه و سفید است ... بنابر تحقیقات ... در آفریقا از هر ۵ نفری که دین عوض میکنن ...۴.۵ نفر به اسلام میگروند ... اسلام تنها به خاطر شعارهایش پیشرفت میکند
صفحه ۷۸ کتاب
این بحث همچنان ادامه دارد


Tuesday, December 8, 2009

قهوه

یادت باشه ... بعد از شام ... قهوه اصیل نخوری

Sunday, December 6, 2009

خوش - حالم

خوش حالم که هنوز هم میتونم نیم ساعت تموم ... پشت تلفن به حرفات بخندم ... خوش حالم

روز ـ شمار

خرد میشوی ... وقتی میبینی یکی اون دور دورا ... روزشمار سفرتو داره
یک سال و یک ماه و نه روز

Saturday, November 28, 2009

در رویای بابل

در رویای بابل ... اثر تحسین شده ریچارد براتیگان ... بیش از هر چیز دیگری ... منو یاد شخصت شیرین دن کیشوت انداخت ... شخصیت داستان ... برخلاف دن کیشوت ... نه دستیار دارد و نه به خودش زحمت وانمود کردن  میدهد ... در خیال خود است و بس ... لذتی میبرد از نوع خودش ... بارها میشود که آخرین ایستگاه اتوبوس پیاده میشود و باید نصف راه رو ...  پیاده برگردد ... و من و تو چه میفهمیم که چه موقعیتهایی رو از دست داده که در رویای بابل باشد .

از کتاب ۱
من واقعا دوس دارم در رویای بابل باشم و دوست دختر زیبایی هم آن جا دارم ... اقرار به این نکته  آسان نیست اما من او را از دخترهای  واقعی هم بیشتر دوس دارم ... همیشه دلم میخواست دختری رو ببینم که به اندازه ی این دوستی که در بابل دارم جذبم کند ... نمیدانم ... شاید یک روزی ... شاید هیچ وقت
از کتاب ۲
حالی شان نبود که بیمارستان برای من چه جای راحتی بوده ... فقط دراز میکشیدم وهمه خرده فرمایشات رو انجام میدادند و عملا کاری نداشتم جز این که در رویای بابل سیر کنم


Thursday, November 19, 2009

خداحافظ آقای چیپس

از کتاب
و چیپس که حالا عادت داشت حرفش را با هوم- هوم های مکرر ببرد ... به او گفته بود ... کولی تو--هوم-- نمونه ممتازی از --هوم--سنت خانوادگی هستی. من پدربزرگت را به خاطر دارم--هوم--هرگز نفهمید مفعول بیواسطه چیست. چه شاگرد احمقی که پدربزرگت بود. و پدرت هم-- هوم--که خوب یادم هست پشت آن نیمکت آخری در کنار دیوار مینشست. دست کمی از پدربزرگت نداشت. ولی اعتقاد راسخ دارم که تو ...کولی عزیز--هوم--احمق ترین عضو خانواده ای ....موج خنده شاگردان

خداحافظ آقای چیپس ... بیانگر معلمی کردن به اندازه نیم قرن در مدرسه ای در انگلستان است
به نظر من کتاب در عادی ترین حالت یه کتاب قراردارد ... از جملات پیچیده و ادبی و جالب ... خبری نیست ... زندگی یه معلم واقعی است ... همین و بس ... اما تو خوندن این کتاب ۱۲۰ صفحه ای ... احساس خستگی نمیکنی ... هرچند ... برخلاف تبلیغی که شنیدم ... حس شاهکار هم بهش ندارم



Sunday, November 15, 2009

La vie devant soi

اولین بار اصطلاح بالاتنه و پایین تنه رو توی کلاس ادبیات ... سال اول دانشگاه شنیدم ... همون موقع که استاد ادبیات ... مردمی رو به پایین تنه تشبیه کرد ... به پسرک دانشجویی برخورد ... کلاس رو ترک کرد ... و در پی آن ... رفیق دیگر و مجموعا ۳-۴ نفر کلاس ادبیات رو ترک کردن ... البت استاد کلاس دیگر از این حرفا نزد ... بگذریم ... کتاب جدید به نام ... زندگی در پیش رو ... اثر رومن گاری ... بیش از هر کتاب دیگری که تا به حال خوندم ... به مبحث پایین تنه ... به خصوص در زنان و  به خصوص زنانی که از این راه زندگی رو میگذرانن ... می پردازد ... به نظر میاد مفهوم زندگی و پیری و مخصوصا خونواده ... برای این طور زنها ... کمی پیچده تر از آدمای عادی است 

تصویر ... تصویر تلخی  است ... زبان راوی ... زبان شیرینی است ... راوی ... بچه ای است که به مرور و گاهی یک روزه بزرگ میشود
 
از کتاب
لوماهوت به من گفت که زن هایی که خودشان جور خودشان رو میکشند ... حالا یک قرص بهداشتی دارند. اما او زودتر از آن قرص به دنیا آمده

 


Saturday, November 7, 2009

زمانی برای نفس کشیدن

سالها پیش از این ... دوران پرشور جوونی... عضو گروهی بودیم که دستاوردهای علمی از سر و کولش میریخت زمین ... در میان تعجب همگان ... ترک کردم گروه رو ... در عوض ... هیچ   نکردم ... نه دستاورد شبه علمی افزودم و نه هیچ چیز دیگر ... پنجشنبه ها ... در اتاقم ... میشستم ... موزیک گوش میکردم ... فیلم میدیدم  ..تخمه ای هم بود ... البت از نوع جاپونیش ... بهشتی میشد بر پا ... خیال رو میگذاشتم راحت به هرجا که میخواهد سرک بکشد ... بسیار حس بهتری داشتم ....الان شنبه ها دارم دوباره همون حال و هوا رو تجربه میکنم ... البت اگر این  حرص روزگاربرای انجام دادن کارها بزارد ... پنجره ها رو باز کن ...بی خیال عشق شو ... کتاب در دست ... لمیده بر تخت ... همراه با چایی نبات ... حالشو ببر

Sunday, November 1, 2009

دغدغه های زن ... دغدغه های مرد ... احتمالا گم شده ام ... آداب بی قراری

احتمالا گم شده ام ... روایت زنی است ... گم شده در گذشته ... من اگر بودم ... اسم کتاب رو میگذاشتم ... احتمالا حل شده ام ... راوی داستان بیش از آن که مکان رو گم کرده باشد ... در شخصیت صمیمی ترین دوستش حل میشود ... که خود او میشود ... که توی این حل شدن دست و پا میزند ... خوشحال نیست و رابطه دوستی رو به هم میزند و  باز هم دنبال او میدود ... در لابلای این داستان ... دغدغه های یه زن به خوبی به چشم میخورد ... بگذریم


بعضی مواقع ... شیرینی بعضی چیزا ... وقتی  که به صورت کاملا اتفاقی در کنار هم قرار میگیرن ... دو چندان میشود ... هفته قبل کتابی دستم بود به نام آداب بی قراری ... که دغدغه های یه مرد رو نشون میداد ... به صورت کاملا اتفاقی ... کتاب بعدی همزمان شد با دغدغه های یک زن 


قسمت های اول کتاب آداب بی قراری ... سرگذشت مردی است که  به خاطر مسایل کاری ... زنشو به شهرستانی میبره و چند سال اول زندگیشون رو اونجا سپری میکنن ... رفتارهای مرد ... رابطه با زن روستا زاده ... برخورداش با زن خودش ... با اعصاب تارهای آدم بازی میکنی ... هوس میکنی ... نویسنده کتاب رو چک کنی که مرد بوده یا زن ... اگر یه زن فمنیست بود ... خب ... هضم کتاب برات  بهتر بود ... اما یه نویسنده مرد ... رفتارهای مرد داستان رو جوری مطرح میکنه که میره رو اعصابت و شک  میکنی که نکنه ... ذات همشون ... ذات همه مردا همینطوریه ... همه این قضاوتا تا ۷۵ درصد  کتاب ادامه داره تا جایی که بالاخره ... به نظر میرسه که مرد ... همه جهان  و به خصوص زنشو میپیچونه و میره تو زندگی دلخواه خودش ... پول به اندازه کافی داره ... خونه مجردی داره ... به ورزش و شناش میرسه ... از  غذا دادن به مورچه ها لذت میبره ... شکار روزانه سوسک و   دادن اون به همراه مربا به مورچه ها از کارهای روزانش میشه ... در کنار همه فعالیتاش ... گریزی به همسرش هم میزنه ... که اگه الان فریبا بود میگفت ... دستتو توی ظرفشویی نشور ... اگه الان فریبا بود میگفت ... فلان و بهمان ... زندگی میگذر و مرد در حال و حول ... اما با گذر زمان ... زندگی یکنواخت میشود ... دلتنگ فریبا نمیشود ... ولی همچنان ایده ال نیست
وقتی داستان تموم میشود ... به مرد کمی حق دادم ... یه کم حق دادم

...................

اگر شما هم بعضی مواقع ویرتون میگیره که با دغدغه های این موجودات آشنا بشین ... دو کتاب بالا ... کتابای خوبین و حداقل .. .خوندن یه بارشون توصیه میشه

Tuesday, October 27, 2009

...یک سال گذشت

بزار بهت بگم
من صبح که از خواب بلند میشم ... دوست دارم کسی نباشه که با من حرف بزنه
میخوام ... از خونه که میرم بیرون ... کسی منتظر نباشه برگردم ... دل کسی تنگ نشه واسم ... کسی منو نخواد ... میخوام تنها باشم ...من نباید ... بچه بودم ... اشتباه کردم ... دو روز دیگه پا میشم ... نگاه میکنم ... می بینم پیر شدم ... دستام خالیه ... هیچی ندارم واسه خودم ... اگه ولم نکنی برم ... دلم اینجا میپوسه ... 
تازه ... اومدیم و نشد ... لااقل حسرتش رو نمیخورم ... میگم سعیمو کردم

شروع موسیقی با نمایی از جاده

بر گرفته از فیلم کنعان ... مانی حقیقی

من و تو که پیر میشم ... دوس داریم وقتی به دستامون نگاه میکنیم ... چی توش ببینیم؟
جواب این سوال منو میبره به سالهای دور ... دوران دبیرستان ... معلم فیزیک ... علی بهمن نژاد

----------- 

یک سال گذشت ... شاکرم که بهتر از اون چیزی که تصور میکردم سپری شد ... و ممنون از تو مادرم ... منبع لایزال مهربونی که همیشه پشت من بود و دستت رو میبوسم پدرم ... ای منبع لایزال امید که هیچ موقع نزاشتی ناامیدی سراغم بیاد ... حس این که برادر پشت آدمه رو به معنای واقعی فهمیمدم ... و خواهران گرام که مادر دوم من بودن ..همتون رو  خودا حفظ کنه و به من توفیق جبرون بده
  

Wednesday, October 21, 2009

دلتنگ تاتر


مرا عهدی است با جانان ... که تا جان در بدن دارم ... هواداران کویش رو چو جان خویشتن دارم ... صورتای نیمرخ ... خنده به هم ... مزه کردن این بیت زیر زبان ... شاید ۵-۶ سال پیش بود که با بروبچس رفتیم تاتر لیلی مجنون ... اونجا بود که فهمیدم ... فرق شعر خوندن با مزه کردن شعر چیه ... توی سالن ... وقتی ملت بازیگر از اشعاری استفاده میکردن که به نظر ماها آشنا میومد ... مزه شیرین اون بیت رو توی  لبای خندون بچه ها میشد دید ... بعد از این همه سال ... با وجود این همه شلوغ بازی های الکی دور و برم ... دوباره ... دلم هوس تاتر کرد ...مهمترین دلیلش ...شاید همین کتابی باشد که هرزگاهی نگاهکی بهش میندازم 

داستان شیخ صنعان و زیباروی ترسایی رو حتما شنیدین ... حتما هم میدونید که به نظر میاد جنبه تاریخی نداره و شیخ عطار فقط از جنبه اخلاقی در منظومه خود منظوم کردن ... اما قشنگ ترین قسمت داستان ... البت به نظر من ... برمیگیرده به زمانی که مریدای شیخ ...سعی میکردن که شیخ رو منصرف کنن ... پرسش و پاسخ شیخ با مریدان جالب است ... من که سعی کردم تاتر گونه بخونم ... شیخ در وسط ... مریدان  زود مویز شده ... دایره وار در اطراف ... صدای دف هم میاد

مرید اول - شیخ تسبیحت کو؟ کارت بی تسبیح راست نمیشود
شیخ- گفت تسبیح بیفکندم ز دست ... تا توانم بر میان زنار بست


مرید بعدی-به خدا روی آور و توبه کن
شیخ- گفت کو محراب روی آن نگار ... تا نباشد جز نمازم هیچ کار


مرید بعدی- شیخ برخیز و در خلوت سجد کن
شیخ- گفت اگر بت روی من آنجاستی ... سجده پیش روی او زیباستی


مرید بعدی-پشیمان نیستی شیخ؟ درد مسلمانی نداری ؟
شیخ-گفت کس نبود پشیمان بیش از این ... تا چرا عاشق نبودم پیش از این

مرید بعدی-شیطان تو را از راه به در کرده است
شیخ- گفت گر دیوی که راهم میزند ... گو بزن چون چست و زیبا میزند

مرید بعدی- یاران قدیمی از تو رنجورن
شیخ-گفت چون ترسا بچه خوشدل بود ... دل زرنج این و آن غافل بود

مرید بعدی- با یاران بساز تا امشب به سوی کعبه برویم
شیخ-گفت گر کعبه نباشد دیر هست ... هوشیار کعبه ام در دیر مست

مرید بعدی- به امید بهشت بازگرد
شیخ-گفت چون یار بهشتی روی هست ... گر بهشتی بایدم این کوی هست

صدای دف ... فاصله میان تو صحنه ... صحنه نو

Saturday, October 17, 2009

طعم تلخ واقعیت

مرد ... شکست ... موفق ... عشق ... مرد موفق ... شکست عشقی ... به خاطر یک فیلم بلند لعنتی ... سینما پارادیزو ... طعم تلخ واقعیت

بعد از اتمام کتاب ... سه گانه سینما پارادیزو ... ناتور دشت و باز هم سینما پارادیزو  دور سرم وول میخورن ... در پس هر مرد موفقی ... عشقی شکست خورده وجود دارد ... در پس هر عشق شکست خورده ... پتاسنیل مرد بسیار موفقی وجود دارد ... مردی آزاد ... مردی رها

Tuesday, October 13, 2009

مهمترین سرمایه

درس مدیریت پروژه ... درس عجیبی بود ... مهمترین دلیلش  ... وجود استادی از صنعت بود ... استادی که با  پروژه ها در عمل سرو کله زده بود و تمام اون دغدغه ها رو به کلاس درس میاورد ... سوالی مطرح شد ... مهمترین  سرمایه هر ممکلت چیه ... جوابهای شوخی و جدی بود که از اینور و اونور کلاس شنیده میشد ... نفت ... گاز  ... طلا ... سود داخلی ... و هزار و یک چیز دیگه ... جواب تاسف بار استاد ... نیروی انسانی بود ... استاد با تاسف شروع به گفتن تجربیات شخصی خودش در از دست دادن دانشجوها کرد ...  بگذریم

اولین تجربه من در یه کنفرانس به این عظمت بود ... شرکت در کنفرانسی به مدت ۵ روز ... با ۶۰۰ نفر آدم ... اولین تجربه بود ... خیلی دوس داشتم ... سریع وارد جریاناتش بشم ... قسمت مقایسه گر مخم رو هم روشن نگه داشتم که بتونم با سایر کنفرانسا و شرایط وطنی مقایسه کنم ...چند تا چشم بادومی میبینم ... عجب ... تعدادی چینی اونجا هستن .... اینجا هم هستن ... توی لابی هتل هم دیده بودم ... هر جا که نگاه میکنی ...یه گروه چند نفره چینی مشغول  بحث هستن ... خیلیاشون ... ارایه ندارن و صرف  به دست آوردن  تجربه اینجا اومدن ... از وطن ..هر چه گشتیم ... یافت نشود ... یاد خاطره استاد درس مدیریت پروژه افتادم ... در کنفرانسها ... چینیها ...۵۰ نفر همراه  جوان دارن ... یک نفر ارایه میکند ...  ۵۰ نفر تجربه کسب میکنن

Sunday, October 11, 2009

به خاطر یک فیلم بلند لعنتی

شب است و کتاب داریوش دردست 
به خاطر یک فیلم بلند لعنتی ... انصافا هیچ چیز به اندازه خوندن این کتاب نمیتونست خستگی کار روزانه رو از تن به در کند
 

Thursday, October 8, 2009

بلد سلامت میکند

برنامه تفریحی کنفرانس در شب ... تور یک ساعته در شهر لیوبلیانا  ... صرف شام بر روی کشتی و گشت روی کشتی تا نیمه های شب بود ... روی عرشه هر جا که سر میزدی ... جمعیت سه چهار نفری گرد بودن ... صحبتاشون همچنان بوی مقاله و کنفرانس و دانشگاه میداد ... نکته جالب این بود که افراد باتجربه تر ... به نظر میومد که محدود به یک گروه نمیشدن و مدام میون گروه های مختلف وول میخوردن ... دنبال شناختن افراد بیشتر و همکاری های بیشتر بودن ... منم چند تا ارتباط پیدا کردم ...  با  استادی از ایتالیا ... به نظر میومد که حسابی محور تحقیقاتمون یکسان است ... تبادلات علمی و ارتباطی کردیم و  همچنان ارتباط ایمیلی ما پابرجاست

با همه وول خوردن هایی که توی گروه های مختلف انجام میدی ... یهو میبینی که آخر شب ... در کنار یه ترکیه ای و یه عرب در حال خوردن هستی ... اینگاری ... ماها حرفای هم رو بهتر میفهمیم ... جهانی بینی ما در مورد زندگی ... دنیا و خونواده ... با همتایان غربیمون خیلی فرق داره ... خلاصه  ... شب است و دیر وقت ... قدم زنان با استاد میریم که بخوابیم .. استاد حسابی شنگول است ... خاطرات جالبی تعریف میکند

روز دوم ... اتفاق خاصی رخ نداد ... عصر عازم بلد شدیم ... توریستی ترین شهر اسلونی ... به محض ورود به شهر ... به محل دریافت کارت ها و  سایر خرت و پرت های کنفرانس شدیم ... یه کیف و یه تی شرت ... از مهمترین موارد قابل اشاره بودن ... هتل رو قبلا دوستم رزرو کرده بود ... پنج روز آینده رو باید با فردی از آلمان که در بلژیک درس میخونه  و همسر ُفرانسوی دارد ... سر کنم  ... آشناییمون بر میگرده به کنفرانس قبلی در فرانسه ... اونجا هر دو ارایه داشتیم .... چیز زیادی ازش نمیدونم ...برخلاف اسمش که خیلی سخت  و نامانوس تلفظ میشود ... آلبرییخت ....مانند همه آلمانیهایی که توی یک سال اخیر آشنا شدم ..بسیار خونگرم می نمود

Wednesday, September 23, 2009

دمپایی ... زیر شلوار ... مزاج سازگار

در حالت عادی تفاوت چندانی به چشم نمیخورد ... در خانه و خلوت ... این دمپایی و زیرشلوار هستن که یه ادم سنتی مثل من رو از یه فرد از قاره سبز متمایز میکنن ... این سری فکر همه چیز رو کرده بودم ... دمپایی از اهم واجبات است در سفرهای این چنینی ... ناگفته پیداست که بر خلاف هتلهای وطنی ... در غربت خبری از دمپایی نیست ... با دیدن دمپایی ... استاد یادی از  کشورهای شرقی میکنه ... این که در سفر به ژاپن ... دمپایی در هتلها میدیده ... اینگاری ژاپن ... نمادی از آسیاس ... نمادي از شرق ... بگذریم

صبح زود در زیر بارون صبحگاهی عازم محل کنفرانس شدیم ... امضایی از من گرفتن که اجازه ضبط شدن صدا رو بهشون میدادم ... اول ارایه ... مشکلات فنی راجع به ویدیو پروژکتور به وجود اومد که به هر شکل ممکن رفع شد ... ارایه کردیم و خلاص ... زمان  پرسش و پاسخ ..اونطور که دوس داشتم پیش نرفت ... یعنی  ملت از چیزایی پرسیدن که به نظرم  جاهای باحال مقاله نبود ... بگذریم

بعد از هر ۳ تا ارایه ... وقفه ای برای صرف چایی و گپ های دوستانه وجود داشت ...گذراندیم تا به ناهار رسیدیم... ازقضا ... غذای کشورهای شرق اروپا با مزاج ما  و مزاج کشورهای غرب اروپا بسیار سازگار است ... مثل وطن ... متنوع و خوش مزه و بدون ایکشال

Friday, September 18, 2009

Ljubljana-شب اول

 لجوبلجانا ... لیوبلیانا ... لوب لیانا .... چند بار کلنجار رفتم ... چند بار پرسیدم .... چند بار تکرار کردم ... تا تونستم تلفظ درست پایتخت اسلونی رو پیدا کنم ... بعدها فهمیدم که اکثر آدمای کنفرانس هم ... همین مشکل رو داشتن ... خلاصه با هواپیمای ارزون قیمتی که بی شباهت به توپولوف  وطنی نبود ... عازم لوب لیانا شدیم ... هوا بارونی بود و   تکانها شدید ... چند کیلویی از بدن کم شد و جای انگشتان بر روی  دستگیره صندلی باقی ... تنها نکته امیدوار کننده ... لبخندهای مکرر مهماندار بود ... نوید رسیدن به مقصد میداد ... ما که امیدی نداشتیم

دو شب اول یه اتاق با استاد قسمت کرده بودیم ...  مشکل خاصی نباید میداشتیم ... تو  یک سال گذشته ...با خلق و خوی هم آشنا شده بودیم ... فردا  روز ارایه من بود ... خیلی ترجیح میدادم که روزهای بعد ارایه من باشه تا کمی با جو کنفرانس آشنا بشم ...اما از قضای روزگار ...اولین سخنران مقاله ها من بودم ... بعد از رسیدن به هتل ... با استاد رفتیم قدم زدن در شهر ... جمعه بود و من انتظار جمعیت بسیار بیشتری رو در خیابونا داشتم ... جواب استاد این بود که کل این کشور دو میلیون جمعیت داره و پایتختش حدود سیصد هزار نفر ... 
با نزدیک شدن به مرکز شهر ... میزان جمعیت هم زیاد میشد ... وسط شهر کانال بسیار بزرگ و قشنگی بود که اکثر کافه ها و رستورانها در دو طرف اون بنا شده بودن ... یاد زاینده رود خودمون به خیر ... از قضا چشم ما به قلیون هم روشن شد

Saturday, September 12, 2009

قبل از سفر

هدف ... شرکت در یه کنفرانس دو  روزه بود که باید مقاله هم ارایه میشد ... استاد ... خبر از برگزاری یه کنفرانس دیگه داد که بلافاصله بعد از کنفرانس هدف ما برگزار میشه و بسیار معتبره ... پیشنهادی ارایه شد ... من بسیار مشتاقانه قبول کردم ... و چه خوب ... سال اول دوران شبه دکترا و شرکت در این کنفرانس معتبر

به موازی

تو دوران های قبلی ... مثلا دوران پیش دانشگاهی و توسط معلم شیمی .... یا مثلا دوران دانشگاه و  توسط استاد  درس مدیریت پروژه ... بارها و بارها ...  این عزیزان سعی کردن که  تعصب ملی شنوندگانشون رو تقویت کنن ...این جمله ای که خرج تحصیل شما  از مالیات مناطق محروم تهیه میشه ... تیکه کلام معلم شیمی شده بود و تو خود حدیث مفصل تر از این بخوان

بگذریم

بعد از ارایه تخمین اولیه از مخارج شرکت در دو کنفرانس ... دانشگاه ۷۵ درصد از اون تخمین رو به حساب وارد کرد و بعد از آوردن بقیه  رسیدها ...بقیه پول وارد میشود ...تنها نکته مهم اینه که دانشجو باید تا حد امکان ...از ارزون ترین امکانات استفاده کند ... به دلیل پر شدن هتلهای ارزون ... مجبور شدم که در هر دو کنفرانس ... در یک هتل متوسط ... با یه فرد دیگری اتاقی رو به اشتراک بگذارم

حرکت به سمت اسلونی ... کشوری که هیچ ازش نمیدانم ... به نظرم ... خاکستری مایل به سیاه میماند 

Monday, September 7, 2009

زندگی ... حاشیه ... متن


چند سال پیش 

مقالم توی کره جنوبی قبول شد ... اولین اتفاقی که افتاد این بود که فهمیدم ... انتظار کمک مالی از طرف دانشگاه و اساتید  نباید داشته باشم ... به هر زوری ... پول جور شده ... فهمیدم که دلار رو وطن مقتدر ما تحریم کرده ...تماس میگیرم با کنفرانس که مبلغ رجیستریشن رو به یورو به من بگن ...مبلغ به یورو در اختیارم قرار میگیره ... بعد میفهمم تمامی بانکای ما ...تمامی بانکای موجود در کره جنوبی رو تحریم کردن ... همین ۳ خط بالا ... معادل میشه با یه هفته  کار ...سرو کله زدن با اساتید ...نامه نگاری با کنفرانس و عوض شدن دید من به یه  سری از اساتید ... در نهایت ... کارت اعتباری یکی از دوستان خیلی دور چاره کار میشود

متاسفم ... همه زندگیت در حاشیس

همین چند ماه پیش
مقاله در اسلونی قبول شده ... نامه از طرف استاد به مسیول مالی دانشگاه زده میشه ... استاد با رفتن من موافقه ... دانشگاه خرج رجیستریشن ... رفت و برگشت ..شام و ناهار ...و چیزای دیگه رو میده ...  از طریق کارت بانکیت ... پول رو به حساب میریزی  ... همه این کارا در چند ساعت انجام  میشه

تبریک ... تو در متن زندگی هستی 


سلام رفیق

مقاله به هر دلیلی رد شد

اولی: سلام رفیق ... ببین ... دنیای ما کامل نیست ... ما همیشه توسط داورانی قضاوت میشیم که لزوما منصف نیستن
دومی: سلام رفیق ... اصلا نگران نباش ... خیلی زود ... مقاله رو بهبود میدیم و یه جای بهتر سابمیت میکنیم ... اصلا ناراحت نباش
سومی: سلام رفیق ....این عوضی های فلان فلان ...اصلا قرار نبود که رد کنن مقاله ما رو

اینا حرفای  اساتیدی بود که اینجا باهاشون کار میکنم ... واقعا در بعضی شرایط دوس دارم الگو برداری کنم ....
بگذریم
چند ماه گذشت
 
مقاله در یه کنفرانس بهتر قبول شد
اولی: سلام رفیق ... بهت تبریک میگم
دومی: سلام رفیق ... خیلی خیلی خوش حالم
سومی: سلام رفیق ...خودتو آماده کن برای سفر



روزگار

از زمان برگشتنم از وطن ... اتفاقات کمی نیفتاده ...  رخدادای عاطفی یکی از دوستان ... مهمونی های استادم ... رد شدن مقالم ...دل داری دادن استادم ...کلاسهای مدیریت دوران دکترا ... هم خونه شدن با کپلم و خیلی اتفاقات شیرین دیگه که باید همه به طریقی ثبت میشدن ... هر بار که اومدم اینجا  نتونستم چیزی بنویسم ... احساس کردم که جز انرژي منفی چیزی برای بروز دادن ندارم ... خلاصه ..
بگذریم


به لطف در گیری هایی که  خواهم نوشت ... چند روزی از فضای مجازی به دور بودم و به تبع اون ... هیچ اخبار وطنی و غیر وطنی به گوشم نرسید ...خلاصه ...حس خوبی دارم که حداقل میتونم اینجا چیزی بنویسم ...

Saturday, August 29, 2009

خودا که کم نداره

خودا سایه بزرگامون رو هیچ موقع از سرمون کم نکنه ... در کنار تموم چیزایی که از گوشه و کنار میشنوی ... از فیلما و کتابا بگیر تا حرفای شبه فلسفی دوستان .... حرفای ننه جون ما ... همون مادربزرگ شما ... لعبت دیگری داره ... مثل قند ... تو دل و شکم و دهن ما آب میشه ... کل وجود رو شیرینی فرا میگیره ... روزگاری که من و دل ساکن کویی بودیم ... ننه جون ما دعایی کرد و ما هم گفتیم ... همین عاقبت به خیری ما را بس است ... ننه جون ما ادامه داد که ... خووووودا اصلا کم نداره ... هر چی میخوای از خودا بخوا ... خودا اصلا کم نداره ... حالا شما هم اگر یاد ما بودین ... حسابی دعا کنید ... از عاقبت به خیری و عمر با عزت گرفته ... تا سلامتی و موفقیت و دل خوش ... خودا کم نداره

Friday, August 21, 2009

شاد باش

دیگه مطمین شدم که اگر این دکتر هلو و این مردم شاد رو نداشتیم ... سالها پیش از این افسردگی گرفته بودیم
با ارزوی روزگاری شاااااد

Wednesday, August 12, 2009

لورینا و شهرام

قدیمترا فقط تونسته بودم آهنگای لورینا مک کنت رو برای چند روز متوالی ... بی وقفه گوش کنم ... به  اون لیست تک نفره ... شهرام ناظری هم اضافه کردم

Monday, August 10, 2009

مرگ بیداری

هر خبری که از وطن میرسید ... یه ضربه میزد به روانم ... با جسم کاری نداشت ... جسم رو رد میکرد ... بی آزار ... رد میشد ... میرفت میخورد به روح ...میچرخید ... اونجا ...حسابی  کار میکرد .. زخمی ..سوراخی ..نمیدونم ..هر چی ...منم به امید  کهنه شدن این زخم ... نامه شیخ  ... خیلی عذابم داد .... حتی .. تا آخر هم نتونستم بخونم ...یه سردرد خفیف ... یه درد جسمی ... اومد سراغم ... بند و بساط رو جمع کردم ... اومدم خونه ... یادم افتاد ... عصر با روبرت قرار داشتم ... خونه که رسیدم ... در دو جمله  ایمیل زدم که قرار رو بندازیم فردا ... سردردم ... نمیدونم ... توی روحه ... یا توی جسمه ... آخه ... دفعه اولیه که توی غربت ... احساس سردرد میکنم ... میرم بخوابم ... خواب عصر گاهی
 ...
...  آرزو کردم ... کاشکی با مرگ بیدار شم

خوووب ... یا بد ... وطن ... سخت شده دوس داشتنت

Friday, August 7, 2009

سکانس های ماندگار

بعضی لحظات تو زندگی هست که برای خودت ماندگاره ... با اون سکانسهای زندگیت حال میکنی ... تو میتونی شکل ظاهری اون سکانس رو بیان کنی ... ولی خوب ... عطر و طعمشو نمیتونی به دیگرون انتقال بدی 

اکشن ...

من و کپل ... هوای بهاری ... نیمکت خیس پوشیده شده با کارتن ... رهگذران غریب و بهاری ... سکوتی نسبتا طولانی ... 
میدونی کوچولو ... به نظرم فلانی خیلی تنهاست ... 
میدونی کپل ... به نظرم هممون یه جورایی خیلی تنهاییم

کاااااات ...سکوت ممتد

سکانستان ماندگار


Monday, August 3, 2009

اعتقاد

یه لیوان نصفه از سکه ... کنارش یه مشمای برچسب خورده ... مشمای نصفه از سکه ... چند متر اینورتر ... پایین تر... یه قمقمه آب خنک ... چند سانت بالاتر یه خواب آشفته ... پسرک پا میشه ... چند جرعه آب ... انتقال سکه ها از لیوان به مشمای برچسب خورده ... خیال راحت ... ادامه خواب

باز هم عزیز بازگشته از سفر ... باز هم مهمان های شبه آشنا ... بازهم غایبین حاضر ... باز هم غرغرهای مرد کوچولو ... باز هم جواب همیشگی ... هر چی داریم از این سفره هاست


تجربه شبه شکست ... یادآوری رشته

دروغ در دهان من ... خنده بر لبان او ... نشاط واقعی در دل من



Wednesday, July 29, 2009

آدم و حیوان

حیوان ضاحک ... این که میگویند حیوان ناطق ...عوضی است. خیالت مورچه ها با هم حرف نمیزنن؟ ندیده ای وقتی توی صف به هم می رسند ... دو ساعت می ایستند و حال و احوال میکنن؟ پایانه های عصبی و گیرنده های شیمیایی! حرف مفت است. می ایستند و حال و احوال میکنن. آن ها هم نطق دارند ... آدم و حیوان فقط در خندیدن توفیر میکنن. ادما-  اگر آدم باشن- میفهمند که به همه چیز بایست خندید. انما الحیوه الدنیا لعب و لهو ... به همه چیز باید خندید

من او - رضا امیرخانی

مطالعه در پارک ... وقتی نسیم خنک عصرگاهی نزدیک به غروب میوزه ... حسی به آدم میده که ... باید حداقل یه بار تجربش کنی



Sunday, July 26, 2009

اخبار

اگر یکی از من بخواد ...  اخبار مهمی که در ۲۶ سال شنیدم رو بگم ... شک ندارم دو خبر بالاتر از خبرهای دیگس ... امروز چند فلسطینی در نوار غزه فلان شدن ... امروز چند دستگاه ماشین در جاده ... فلان شدن ... تا حدی که بعد از مدتی ... واقعا احساس تاثر نمیکردم ... اینگار قسمتی از زندگی من شنیدن این اخباره ...فکر کنم باید چند تا خبر دیگه هم با تلفظ شاغلام پیروانی اضاف کنم ... امروز  ... عزیزی ... جوانی ... پرپر شد ... امروز هواپیمایی در راه فلان شد

در مورد رفتن ادما به دیار باقی ... ساده ترین نگاه متوجه فرد رفته است ... من به عنوان کسی که در جریان رفتن چند عزیز نزدیک به اون دیاربودم ... میتونم بگم ...بسته به ضریب نفوذی اون فرد ... ممکنه تعداد زیادی از آدمای اطراف او هم ... وارد فضای مجازی باقی بشوند ... شک نکنید ... از خونواده شروع کنید ... با فامیلای درجه اول ادامه بدید ... تا به بقیه برسید ... خونواده اون فرد ... دیگه زندگی عادی رو تجربه نخواهند کرد





 ...
...    
 

نتیجه گیری

به نظر میاد معده ادمیزاد آخرین عضوی باشه که با فضای جدید منطبق میشه ... هنوز معده من با  غذاهای اینا مشکل داره و همین باعث میشه که جلسات  عصر کنفرانس با صداهای عجیب غریب معده بنده مخلوط بشه ... هر از چند گاهی یکی برمیگیرده ... برای رفع  اتهام از کنار دستان ... لبخندی تحویل میدم و اقرار میکنم که صدا از من است

نتیجه گیری فنی مهم کنفرانس این بود که زمینه ... طراحی کامپیوتری دارو ... زمینه برای کار بسیار دارد ... اگر کسی علاقه مند باشه ... به نظر میاد از لحاظ آکادمیک و مالی زمینه خیلی خوبی باشه ... اکثر روش های موجود از الگوریتم های ژنتیک استفاده میکنن که جای روش های یادگیری و روش های داده کاوی بسیار خالی است ... به نظر میاد در آینده نزدیک شاهد یک رویکرد جدید در این زمینه باشیم

Tuesday, July 21, 2009

من و دارو ... علم و صنعت


به پیشنهاد استاد برای ثبت نام در کنفرانس گوش نکردم ... اینقدر دست دست کردم که زمان ثبت نام گذشت ... جمعه عصر ... در حالیکه ... از افسردگی های این موقع وطنی خبری نیست ... بهش توضیح میدم که مطالب کنفرانس دارو شناسی ... به چه درد من میخوره ... من هیچی از دارو نمیفهمم و احتمالا خوابم میبره ... جواب میاد که ۴ روز در کنفرانس داروشناسی ... فقط یه کم با آدمای جدید آشنا شو ...چیزی که توی کنفرانس مهمه  ... آدما هستن ... نه مطالبی که ارایه میشه ... خلاصه ... استاد که سرشناس باشه ... با یه ایمیل ... ترتیب ثبت نام شاگردشو میده ...

اینجا کنفرانس داروشناسیه ... یه تعدادی آدم شیمیدان هستن ... یه تعدادی آدم کامپیوتری ... تعداد زیادی آدم  ترجمه شده به شیمی انفورماتیک ... سرگردون دارم تو جمعیت وول میخورم که یکی میگه ... چه کاره ای ... از دانشگاه و استاد میپرسه ... از خودش هم میگه ... کارمند کارخونه داروسازیه ... آخرین سوالش این بود ... فکر میکنی استادت به  تحقیقات در زمینه دارو علاقمه مند باشه ... ادامه میده ... وضع الان یه کم بده ... ولی مطمین هستم در آینده نزدیک  کارخونه پول خوبی میده ... تا اینجا که من فهمیدم ... حداقل ۳ نفر از کارخانه های داروسازی  کشورهای اطراف اومدن اینجا ... این آدما بعد از ارایشون ... نیازمندیا و مشکلات کاری کارخونه رو میگن ... بعد  هم  به طریقی تحریک میکنن که ملت روی مشکلات اونا کار کنن ... به یکی میگم ... من توی داروشناسی بیلمزم ... جواب میده ...نکته اینه که تو میدونی باید به کدوم مولکولها حمله کنی ... بعد باید ترکیبی رو  پیشنهادکنی ... که  بره به اون مولکولا بچسبه .... مشکلی که هست ... اینه که  پیداکردن یه ترکیب که فقط به مولکولهای هدف بچسبه ... کار آسونی نیست ... چرخیدن مولکولها به دور خود هم ... موضوع رو قوز بالای قوز میکنه ... باید اقرار کنم که به موضوع دارو کمی علاقه مند شدم ... موضوعی که برخلاف کارای پیشینم ... فقط یه بازی برای  اهداف شبه آکادمیک نیست

به قول قدیمیا ... اینجا ... استاد میدونه شاگردشو کدوم کنفرانس بفرسته

Friday, July 17, 2009

زوربای یونانی

نه هفت طبقه آسمان و نه هفت طبقه زمین برای جادادن خدا کافی نیست ولی قلب انسان به تنهایی میتواند او را در خود جای دهد ... پس مواظب باش هیچ گاه دل کسی رو نشکنی

. این حرف از دهن ... زوربای یونانی ... در کتابی به همین نام ... خطاب به اربابش که او رو ... کرم کتاب ... مینامد ... خارج شده 

زوربای یونانی ... کتابی فلسفی  با زبان ساده زندگی ... وقتی داری میخونیش ... قضاوت تو در مورد زوربا ... همیشه میون دو تا بینهایت در حرکته

از شما چه پنهون ... یکی از مواردی که در باکت لیستم گذاشتم ... پیداکردن فردی شبه زوربا و گذراندن چند صباحی با اوست



Saturday, July 11, 2009

زمانی برای دوست داشتن ... قلندران پیژامه پوش

چه قدر زمون میخوای که از یکی خوشت بیاد ... مدت زمونی که برای دوست نداشتن آدما نیازه رو خودم میدونم ... یه لحظه برای دوس نداشتن کافیه ... اما برای دوس داشتن آدما ...فکر کنم ... زمان زیادتری بخواییم ... مخصوصا افرادی با ویژگی های ما
او یه بیست روزی در این شهر بود ... به نظر میومد که خیلی چیزا داره ... چیزایی که برای خیلیا ارزشه و برای من دقیقا ضد ارزش ... میگفتن استاد فلان دانشگاهه و یا فلان قدر مقاله داره ... نمیدونم خفنه و هزار تا چیز ضد ارزشه دیگه ... نگاه اول من ... یه فرد کوچولویی بود که ورزش نمیکرد و خانوادش در اولویت دومش بود ... ولی من ازش خوشم اومد ... میتونم اقرار کنم ... روز بیستمی که داشت اینجا رو ترک میکرد ... ناراحت بودم ... میدونی چرا؟ چون خیلی ساده و خودمونی رفتار میکرد ... در بیان عواطفش خست به خرج نمیداد و هیچ موقع احساس نمیکردی که غریبه ای ... پشت کامپیوترم میشست و مسنجر من رو چک میکرد ... اصلا با این رفتار خودمونیش ... احتمال هر گونه ناراحتی رو از من سلب میکرد ... رفتاری که تو که از یه مرد متاهل با ۱۰ سال تفاوت سنی کمتر انتظار داری

بگذریم


قدیمترا ... توی یکی از پستای خدابیامرز ۳۶۰ ... راجع به دلایلی که یه آدم ممکنه از یه فیلم خوشش بیاد صحبت کردیم ... حالا چه موقع آدما با یه کتاب حال میکنن؟ جی دی سلینجر تو کتاب معروفش ... توی پرانتز ... ناطور دشت ...میگه ... وقتی با یه کتاب حال میکنه ... که بلافاصله بعد از خوندن اون کتاب ... هوس کنه به نویسنده کتاب زنگ بزنه ... باهاش راجع به کتاب صحبت کنه ... و خودش اقرار میکنه که این هوس براش در مورد خیلی از کتابای کلاسیک رخ نداده ... حالا بعد از مدتا برای من این هوس بوجود اومده ... بعد از خوندن کتاب قلندران پیژامه پوش ... حکایت چند پیرمرد ... که دور هم جمع میشن ... چایی نبات می خورن ... گاهی هم قروقوروت بالا میندازن ... با زمین و زمان حال میکنن ... کتاب حاوی ... محاورات روزانه این افراده ... برخلاف نظر خیلی آدما ... برای من که پیریه ایده آله ...


Sunday, July 5, 2009

منبع لایزال امید

نمیدونم ... چند سال بعد ... به یکی در جایگاه فعلی خودم ... اجازه میدم که منو بشگون بگیره ... اجازه میدم که منو کوچولو صدا کنه
نمیدونم ... چند سال بعد ... با یکی در جایگاه فعلی خودم ... چند ساعت در روز دردودل میکنم ... چند ساعت در هفته بهش امیدواری میدم
نمیدونم ... چند سال بعد ... با یکی در جایگاه فعلی خودم ... چه قدر رفیق میشم
نمیدونم ... چند سال بعد ... یکی در جایگاه فعلی من ... آیا منو ... منبع لا یزال امید ... صدا خواهد زد

نمیگم پدر ایده عالی بودی ... ولی رفیق خیلی خوبی بودی ... روزت مبارک




Thursday, July 2, 2009

کارگر اخراجی ... ادبیات

خیلی ناراحته ... حسابی شاکی ... اشک رو به راحتی میشه  تو چشاش دید ... یه پرتقالی اصیل ... برخورد زیادی نداشتم باهاش ... ولی مثل این که ... این خصوصیت پرتقالیاس که زود صمیمی میشن ... از استادش شاکیه ... اشکشو تو  جلسه صبح در اورد ... بعدازظهر زنگ زده بود بهش ... ازش عذرخواهی کرده بود ... عجب استادای پیدا میشن ... ازش میپرسم ... عزیز دل برادر ... تو نهایت سعی خودت رو کردی .... با سر جواب بله میده ... بعد با خنده میگم ... پس مشکلت چیه ... نهایتش ... اخراج میشی ... خیلی حال میده ... من تو عمرم ..کلی ازشرکتا ... اخراج شدم ... اصلا بچه ها به من میگفتن کارگر اخراجی ... حالی می بردم ... خندش گرفته ... ادامه میدم که قراره . آخر امسال هم اخراج شم ... تاکید میکنم ... تا زمانی که تمام سعیتو به کار میگیری .... هیچ موقع ... هیچ اتفاق بدی نمیفته ... راضی نیست ... خوب نباشه ...مشکل اونه ... دیگه دندوناشم پیداس ... منم خوشحال
بگذریم 
این خارجیای عزیز ... خیلی بیش از اون چیزی که فکر میکردم ... با ادبیات ما آشنایی دارن ... حداقل در سه مجلس متفات ... این پدیده رو دیدم ... مضحک ترینش ... این بود که یه بابایی از من پرسید ... چرا در کتابای ترجمه خیام ... به جای لفظ شراب از لفظ تریاک استفاده کردن ... من ... یه چند ثانیه هنگ کردم ... بعد خندیدم ... بعد دلایل ممنوعیت شراب رو توضیح دادم ... تو دلم میگم ... سانسور تا این حد! خدا خودش  ادبیات ما رو  حفظ کنه

...


 ...

Followers

Blog Archive