Wednesday, March 16, 2011

خاطرات ساده ... وطن

ممممممممم ... خوب قراره بعد از یک سال ... به امید خودا راهی وطن شویم ...
کرکره اینجا رو برای یه ماه پایین میکشیم و یک ماه زندگی در دنیای واقعی رو تجربه خواهیم کرد ...
هدف همچنان ...
فقط و فقط ...
نگه داشتن لبخند رضا روی صورت مامان باباس ...
بگذریم
توی این چند هفته ای که در وطنم ... امیدوارم حداقل یه فیلم رو تو سینما آزادی ببینم ... چه بهتر که فیلم اصغر باشه ... یه قدمی هم توی ولی عصر بزنیم و به دنبال اون توی پارک ملت ... امیدوارم وقت بشه که دوباره با برادرم چند تا کارتون دوبله فارسی ببینم ... چه بهتر که بارن یارد رو چند بار ببینیم ... توی مسافرت که فارغ از تلویزیون وطنی میشیم امیدوارم بشه یه فیلم خنده دار با خونواده ببینم ... پیشنهاد من همچنان میش و بعد از ظهر سگی سگی است ... قسمت بشه یه جیگر هم در روز بارونی میزنیم

شاد باشین
کارگر اخراجی


Saturday, March 12, 2011

جان شیفته ... رومن رولان ... میم نقطه الف نقطه به آذین

این روزها که میگذرد ... کتاب جان شیفته میخوانم ... اثری از رومن رولان ... نویسنده من بودم ... اسم ساده دیگری برایش انتخاب میکردم ... اسمی که مخلص دو جلد اول کتاب است: دختر همیشه تنها ... آنت شخصیت اول داستان ... چه در زمان پدر ... چه در معاشرت با خواهر ... چه در زمان نامزدی و چه این اواخر در روابط با پسرش همیشه تنهاست ... هیچ دریایی نیست که کویر وسیع نیازش رو سیراب کند ... بگذریم
کتاب سرشار از جمله های ساده و نغز است که اگر با حوصله بخوانید توصیفاتش حتما شما را احساساتی خواهد کرد

صفحه ۶۰:
(حس نسبت به خواهر): برای کسانی که در پایگاه فروتری هستند چیزهای بیشتری روا شمرده میشود.

صفحه ۹۹:
و آنت بار دیگر به بی کسی خود پی برد. تنها بود و خیانت دیده (اول پدر ... حال خواهر)

صفحه ۱۲۶:
آنت حس میکرد که تا تنهاست ناقص است. ناقص در هوش و تن و قلب.
ولی از این دو نقص آخری هر چه کمتر با خود سخن میگفت ...
چه اندیشه اش را بیش از اندازه به خود معطوف می داشتند.
او در چنان مرحله ای از زندگی بود که دیگر بی یار نمی توان به سر برد.

صفحه ۲۰۵:
برای اولین بار در زندگی ام خودم را کامل حس میکنم ... دیگر در جست و جوی چیزی نیستم.
این آرزوی بچه که به زودی برآورده خواهد شد ... از مدت ها پیش در زندگی من بوده است.

صفحه ۲۴۶:
عرق تن بچه و گرفتگی نفسش ... تن مادر را میسوزاند و خیس میکرد.
هر دوشان را بیماری در یک خمیر می سرشت.
بچه خود گویی بدین نکته پی میبرد: زیرا هر دم که از ترس از سرفه پهلوهایش را فرو میبرد ...
نگاهی سرزنش بار و کمک خواهش روی نگاه مادرمی نشست ...

صفحه ۳۳۵:
آنچه لازم است نان روزانه ... آنچه رنگ تجمل دارد مسایل عاطفی.
چنین چیزی را هیچ او در تصور می آورد! این همه اکنون در نظرش فرعی می نمود (اردوگاه فقر)

صفحه ۴۳۸:
ولی چه گونه ... چه گونه میتوانست در یک زمان به دو تن دل بدهد؟ به هر کدامشان به تمامی دل بدهد ...
آنت احساس روسپی گری میکرد ... بی شک تسلیم تن در دیده اش کم تر مایه شرمساری بود
که تسلیم قلب خود در یک زمان به دو عشق

صفحه ۵۰۳:
ولی نیاز بدان داشت که از رنجی که دیده بود انتقام بکشد.
و آن جا که دست شخص به دیگران نمیرسد میتوان از مادر انتقام کشید: همیشه دم دست است و تلافی هم نمیکند.

صفحه ۷۷۰:
آنت پس از آن که لجن مالش کردند ... نجات یافت.
در جنگل سیاست ... لجن مالی نوعی نشانه دوستی است.

در پایان ... به دلیل حجم کتاب و تکثر شخصیت های داستان ... پیشنهاد جدی میکنم که در هنگام خوندن کتاب یک قلم و خودکار دم دست داشته باشین و به محض این که شخصیتی به داستان اضافه میشود ... او را به گراف شخصیت های داستان اضافه کنید ... در زیر به تعدادی از شخصیت های داستان اشاره میکنم:

آنت - شخصیت اول داستان
همه شخصیت های زیر نسبت به آنت سنجیده میشوند
رایول = پدر ... سیلوی= خواهر ... دلفین= زن بابا ... لوسیل کوردیه= دوست پدر و قیم مالی
مارک= پسر ... پیتان= دوست چهل ساله مارک ... کازیمیه = دوست مارک ... مارسلین= دختر همسایه و دوست مارک
لیوپولد= شوهر سیلوی ... اودت= دختر سیلوی ... اولمپ= سرشاگرد سیلوی
روژه بریسو= نامزد آنت ... مارسل فرانک = دوست پسر ...
سولانژ= دوست دوران دبیرستان ... ویکتور موتون= شوهر سولانژ ... فیلیپ ویلار= دوست سولانژ ... نویمی ویلار= زن فیلیپ ویلار
خانم دماوری= زن سرشناس محل ... ژرمن ژاوان= مجروح جنگی ... فرانتس= دوست آلمانی ژرمن ژاوان

اپولین و آلکسی = فراری از شمال ... شانیوا= شاگرد در روستا ... لاترونه= زن بیوه در دهکده ...
خانم وینترگرون= همسایه در سوییس
همسایگان زمان جنگ = آقا و خانم پونیون (صاحب خانه) ... خانم کایو ... خانواده برنادن ... آقای ژیرر و پسرش ( لیدیا مورینیه= نامزد پسر) ... کلاریس شاردونه ... پریه و پلیته ... نوما راووسا ... ژوزفین کلاپیه



Thursday, March 3, 2011

خاطرات ساده ... خونواده ... پنگور


همینجوری داشتیم از هر دری صحبت میکردیم که بحث رسید به خونواده ... من ادامه دادم که همه چیز جایگزین داره ... غیر از خونواده ... با خنده گفتم ... جالب اینجاس که آدم برای انتخاب مهم ترین آدمای زندگیش مخیر نیست ... خنده تلخی کرد و گفت امیدوارم در آینده این قضیه تغییر کنه ... کمی گرفته ... ادامه داد که فقط یه خواهر دارد و رابطش با اون هم خیلی خوب نیست ... منم وارد جزییات نشدم ... فقط گفتم اگر دنیا رو از دریچه خواهرت ببینی حتما بهش حق میدی ....

بیت زیر رو هم ابتدا به فارسی و بعدش با ترجمه ساده به انگلیسی براش خوندم
اگر بر دیده مجنون نشینی ... به جز خوبی لیلی نبینی

حس کردم از وزن زبان فارسی خوشش اومد ... انرژی گرفت و ادامه داد که تو خونش یه گربه داره به نام پنگور ...اسم گربه رو با وسواس از فلان کتاب استخراج کرده و این قدر پنگور جان براش مهمه که زمانی که میخواسته خونه بگیره ... سلایق پنگور رو لحاظ کرده ... خونه ای آرام با حیاط و چمن کافی که پنگور خان حسابی هوا بخورن ... این رفیقمون حسابی سر ذوق آمد و از من میپرسه که حیوان خونگی چی دارم ... میگم هیچی و خیلی هم البت علاقه ندارم ... میگه کام آن ... حداقل باید یه گولد فیش داشته باشی ... من سریع یاد سفره هفت سین و مراسم سال نو میفتم ... موضوع می کشد به سنت سال تحویل






Followers