Wednesday, May 26, 2010

این ملت قدرشناس


از وطن برای اساتید گرامم مقداری خشکبار به عنوان سوغاتی آوردم ... برخوردهای قدرشناسانه این عزیزان برام بسیار عجیب مینمود ... اولی بلافاصله چند بن کتاب به من داد که ارزشش خیلی بیشتر از سوغاتی من بود ... دومی علاوه بر تشکرات ويژه حضوری ... چندین ایمیل میزنه و دعوت به ناهار و جلسه و غیره میکنه ... حقیقتش اصلا فکر نمیکردم که هدایای بسیار ناقابل من اینچنین بازتابی پیدا کنه ... این جریانات در کنار برخوردهای یکی از هم وطنان در ماه گذشته ... نمود بسیار بیشتری میگیره به خودش

نتیجه اخلاقی: هدیه گرفتن دلها رو به هم نزدیک میکنه

واکنش اخلاقی: قدرشناس باشید

Tuesday, May 25, 2010

زمزمه روزانه



وقتی که عاشقانه به نوشی پیاله را ... فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست




Friday, May 21, 2010

دیسکاشن

دارم فکر میکنم که مکاتباتم با اندریاس ... به احتمال خوبی ... قسمت زیادی از بخش دیسکاشن تز نهایی رو پوشش قرار خواهد داد

در راستای ارایه ایده ساده توسط من ... دریافت تشویق و شاخ و برگ از طرف اندریاس
 

Thursday, May 20, 2010

روزگار



ای روزگار چه میکنی با ما؟ خودت شیک بگو چی میخوای؟


Wednesday, May 12, 2010

زمزمه روزانه

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی            عشق بی یار مهیا نشود یار کجاست؟

سایت خوبی است 

Saturday, May 8, 2010

همنوایی شبانه ارکستر چوبها

خوددرگیری ... پریشان حالی و امثال این ها ... با تغییر زمان و مکان حل شدنی نیستن ... گاها انسانها ممکنه به خاطر مشکلات ... از هر نوع و دسته ... آرزو به تغییر در زمان یا مکان بکنن ... رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها ... خیلی قشنگ و شیک بیان میکنه که تحقق این دسته آرزها لزوما اون مشکلات رو حل نمیکنه ... مهاجرت و مرگ ... دو راه حلی است که راوی داستان از آنها بهره میجوید و باز هم به مراد خود نمیرسد ... بگذریم

روی جلد کتاب لیستی از جوایزی که کتاب برده ذکر شده و همین شما رو به خوندن کتاب ترغیب میکنه ... همینطور که کتاب رو میخونی ... حس میکنی یه چیزی کمه ... جریان یه جوریه ... به سانسور کتاب شک میکنی ... یه کم باید بگذره تا متوجه بشی که نویسنده مدام سعی میکنه که تو رو توی پریشان حالی راوی داستان شریک کنه ... راوی یه سفر کرده به غربته ... در کنار سایر هم وطنان روزگار رو در اتاق زیر شیروانی به سر میکنه ... جریان تا مرگ مشکوک راوی ادامه پیدا میکنه و اما زندگی بعد از مرگ ... پریشان حالی هم چنان ادامه دارد

از کتاب ... صفحه ۴۷
گفت: شوخی یی در کار نیست ! شما را برمیگردانند به همان جهنم دره
ناامیدانه آخرین تیر ترکشم رو در کمان نهادم ... ببینید آقایان ... من بیمارم ... دست خودم نیست ... شما که میدانید من خودویرانگری دارم ... تازه این برنارد خدابیامرز بود که بیماری مرا کشف کرد وگرنه خودم هم نمیدانستم ... با این حال از رفتار زننده ام عذر میخواهم

Wednesday, May 5, 2010

فیلد طراحی دارو

بچه که بودم ... آقا دکترا و مخصوصا خانم دکترا رو خیلی دوس میداشتم ... البت همچنان نسخه بزرگسالی این حس وجود دارد ... ولی همیشه در کنار این حس احساس میکردم که شغل کثیفیه ... خون و چرک و مریض و ممممم ... بگذریم ... خلاصه اصلا طرف رشته تجربی و دکتری و غیره نرفتم و از کنارش هم رد نشدم ... از این طرف هم همیشه احساس میکردم که این  فیلد مهندسی ما هیچ درد اساسی از این جامعه شبه بشری رو حل نمیکنه ... از این هم بگذریم

این روزها ... این اساتید عزیز ما اشاره کردن که بدک نیست که سکان تحقیقات  رو یه کم بچرخونیم سمت ... فیلد طراحی دارو ... البت اجباری نیست و به من یه فرصت یک هفته ای دادن که نظرم رو بگم ... ماهم شروع کردیم به خوندن مقالات دارو ... به این فیلد جدید حس خوبی دارم چون همون حس مفید بودن رو بیشتر به من میده ... از طرفی این ریسک هست که اگر همون فیلد قبلی رو ادامه بدم ... تعداد مقالاتم و فقط تعداد مقالاتم بیشتر باشه

تا ببینیم یار که را خواهد و میلش به که باشد



Followers