Saturday, August 29, 2009

خودا که کم نداره

خودا سایه بزرگامون رو هیچ موقع از سرمون کم نکنه ... در کنار تموم چیزایی که از گوشه و کنار میشنوی ... از فیلما و کتابا بگیر تا حرفای شبه فلسفی دوستان .... حرفای ننه جون ما ... همون مادربزرگ شما ... لعبت دیگری داره ... مثل قند ... تو دل و شکم و دهن ما آب میشه ... کل وجود رو شیرینی فرا میگیره ... روزگاری که من و دل ساکن کویی بودیم ... ننه جون ما دعایی کرد و ما هم گفتیم ... همین عاقبت به خیری ما را بس است ... ننه جون ما ادامه داد که ... خووووودا اصلا کم نداره ... هر چی میخوای از خودا بخوا ... خودا اصلا کم نداره ... حالا شما هم اگر یاد ما بودین ... حسابی دعا کنید ... از عاقبت به خیری و عمر با عزت گرفته ... تا سلامتی و موفقیت و دل خوش ... خودا کم نداره

Friday, August 21, 2009

شاد باش

دیگه مطمین شدم که اگر این دکتر هلو و این مردم شاد رو نداشتیم ... سالها پیش از این افسردگی گرفته بودیم
با ارزوی روزگاری شاااااد

Wednesday, August 12, 2009

لورینا و شهرام

قدیمترا فقط تونسته بودم آهنگای لورینا مک کنت رو برای چند روز متوالی ... بی وقفه گوش کنم ... به  اون لیست تک نفره ... شهرام ناظری هم اضافه کردم

Monday, August 10, 2009

مرگ بیداری

هر خبری که از وطن میرسید ... یه ضربه میزد به روانم ... با جسم کاری نداشت ... جسم رو رد میکرد ... بی آزار ... رد میشد ... میرفت میخورد به روح ...میچرخید ... اونجا ...حسابی  کار میکرد .. زخمی ..سوراخی ..نمیدونم ..هر چی ...منم به امید  کهنه شدن این زخم ... نامه شیخ  ... خیلی عذابم داد .... حتی .. تا آخر هم نتونستم بخونم ...یه سردرد خفیف ... یه درد جسمی ... اومد سراغم ... بند و بساط رو جمع کردم ... اومدم خونه ... یادم افتاد ... عصر با روبرت قرار داشتم ... خونه که رسیدم ... در دو جمله  ایمیل زدم که قرار رو بندازیم فردا ... سردردم ... نمیدونم ... توی روحه ... یا توی جسمه ... آخه ... دفعه اولیه که توی غربت ... احساس سردرد میکنم ... میرم بخوابم ... خواب عصر گاهی
 ...
...  آرزو کردم ... کاشکی با مرگ بیدار شم

خوووب ... یا بد ... وطن ... سخت شده دوس داشتنت

Friday, August 7, 2009

سکانس های ماندگار

بعضی لحظات تو زندگی هست که برای خودت ماندگاره ... با اون سکانسهای زندگیت حال میکنی ... تو میتونی شکل ظاهری اون سکانس رو بیان کنی ... ولی خوب ... عطر و طعمشو نمیتونی به دیگرون انتقال بدی 

اکشن ...

من و کپل ... هوای بهاری ... نیمکت خیس پوشیده شده با کارتن ... رهگذران غریب و بهاری ... سکوتی نسبتا طولانی ... 
میدونی کوچولو ... به نظرم فلانی خیلی تنهاست ... 
میدونی کپل ... به نظرم هممون یه جورایی خیلی تنهاییم

کاااااات ...سکوت ممتد

سکانستان ماندگار


Monday, August 3, 2009

اعتقاد

یه لیوان نصفه از سکه ... کنارش یه مشمای برچسب خورده ... مشمای نصفه از سکه ... چند متر اینورتر ... پایین تر... یه قمقمه آب خنک ... چند سانت بالاتر یه خواب آشفته ... پسرک پا میشه ... چند جرعه آب ... انتقال سکه ها از لیوان به مشمای برچسب خورده ... خیال راحت ... ادامه خواب

باز هم عزیز بازگشته از سفر ... باز هم مهمان های شبه آشنا ... بازهم غایبین حاضر ... باز هم غرغرهای مرد کوچولو ... باز هم جواب همیشگی ... هر چی داریم از این سفره هاست


تجربه شبه شکست ... یادآوری رشته

دروغ در دهان من ... خنده بر لبان او ... نشاط واقعی در دل من



Followers