Thursday, October 28, 2010

خاطرات ساده ... تولد

امروز دو سالم تموم میشه و وارد سال سوم میشم
:-)

دو سال پیش تصمیم بزرگی (در مقیاس خودم) گرفتم که امیدوارم هیچوقت ازش پشیمون نشم



Sunday, October 24, 2010

خاطرات ساده ... کمی از دلت با من بگو


قبل از ارایه یکی از مسیولین برگزار کننده اومد سراغم و گفت ... من کارتو خوندم و ازش خوشم اومده ... قوت قلبی شد حرف این عزیزمون ... خلاصه کل یوم از ارایه و سوالات راضی بودم ... با چند تا بروبچس آلمانی هم بعد از ارایه گرم گرفتم و به نظرم نسل جدید آلمانی ... خیلی با کلاس تر و اجتماعی تر از سایر قسمت های قاره سبز به نظر میان ... بعد از ورکشاپ ... بچه های نارنجی پوش ... دعوت کردن که برویم بار... من هم قبول کردم ... حقیقتش گزینه خیلی بهتری نداشتم ... خیلی هم دلم نمیخواست تنها وول بخورم تو شهر ... خلاصه رفتیم تو ... برخلاف اسم نامتعارف بار ... فضای داخش خیلی جالب بود ... پذیرایی هم با سلیقه ما جور بود ... مثلا چایی درخواستی من رو توی قوری و سینی و به همراه استکان آوردن که به نسبت قیمتش مفت به نظر میومد .... میز کناری ما هم میز شش نفره ای بود که ۷ تا جک و جوون دختر و پسر اشغالش کرده بودن ... خنده های اونا من رو میبرد به دوران لیسانس خودم ...بگذریم ... من با این بچه ها بیش از یک سالی هست که نشست و برخواست دارم ... ولی هیچ موقع بحث غیر آکادمیک نداشتیم با هم ...حرف از زندگی ... حرف خونواده ... خلاصه حرف دلی نزده بودیم با هم ... توی بار ... یکی شروع کرد از دوس دختراش گفتن ... اون یکی از خونواده گفت ... یکی از تفاوتای ذاتی دخترا و پسرا تعریف میکرد ... اون یکی از برنامه های آخر هفتش در لندن و پاریس گفت ... خلاصه اگر شب و نوشیدنی و بار رو با هم جمع کنیم ... چنان تاثیری گذاشته بود که ملت خیلی خوب و بی دغدغه شروع کردن به سخن گفتن از دل تنگشون ... این جا بود که پی بردم ... چرا محل دانشگاه اینجا ... به طور نسبی بیشتر به کارای آکادمیک اختصاص پیدا میکنه

Thursday, October 21, 2010

خاطرات ساده ... شهر خاکستری

صبح ... بعد از تحویل کلید ... باید راهی اسکاتلند و شهر ادینبرگ میشدم ... به توصیه دوستان که میگفتن باید حداقل یه بار کمبریج تا ادینبرگ رو با قطار تجربه کنم ... با قطار عازم ادینبرگ شدم ... حدود ۵ ساعت طول کشید و از شهر های یورک و نیوکاسل رد شدیم ... نیوکاسل به نظرم خیلی قشنگ اومد ... سرانجام به شهر ادینبرگ یا همون ادینبرو رسیدم ... من بهش میگم شهر خاکستری ... چون ... محیط شهر ... از آسمون بگیر ... ساختمونا رو پیمایش کن تا برسی به زمین ... کل یوم خاکستری است .... پیاده عازم محل اقامتم شدم ... محل اقامتم توسط یه مصری اداره میشد که استاد دانشکده شیمی بود و بعد که از وطن و مذهب من اگاه شد ... بسیار بیشتر ما رو تحویل گرفت ... بعد که رفتم اتاقم ... دیدم که یه سجاده رو به قبله هم انداخته شده که با این کار غیر مستقیمش خیلی حال کردم ... خلاصه شب این عزیز سنی ما رو به شام دعوت کرد و دوتایی با هم رفتیم به رستوران پاکستانی که گویا مردم محلی شهر خاکستری هم حس خوبی به این رستوران داشتن ... بگذریم
خوشبختانه روز دوم ... روز ارایه من بود و من تو روز اول میتونستم با خیال راحت با جو ورکشاپ آشنا بشم ... حدود ۱۰۰ نفر توی ورکشاپ بودن و من بیشتر با بچه های نارنجی پوش میچرخیدم ... برخلاف انگلیس ... مردم اسکاتلند روابط عمومی بسیار خوبی داشتن ... مثلا من آدرس میپرسیدم ... طرف از محل کارش میومد بیرون ... مقداری راه میپیمود تا خیالش راحت بشه که من آدرس رو درست میرم ... یا از یکی جاهای توریستی رو پرسیدم ... طرف نقشه گرفت و ۱۵ دقیقه رو نقشه برام توضیح میداد ... من شرمندش شدم بوخودا ... مغازه ها هم کل یوم باز بودن ... از صبح زود تا شب دیر ... حتی یک شنبه ها هم باز بودن که این خود تفاوت مهمی محسوب میشه با یک شنبه های مرده شهر ما ... بگذریم
تو روز اول ... هم صحبت شدن با بروبچس بایولوژی و حرفایی که از مکانیسمای بدن میزدن ... من رو بسیار به این فیلد علاقه مند کرد ...خیلی هوس کردم که چند تا درس پایه بایولوژی بگذرونم ... با این مشکلات زمانی ... بعید میدونم که عملی بشه ... بگذریم
روز اول گذشت ... فردا روز ارایه است

Monday, October 18, 2010

خاطرات ساده ... در کمبریج ... روز دوم

صبح صبحانه به سبک انگلیسی میل کردیم که به نظرم خوب بود ... مخلوطی از تخم مرغ و سیب زمینی و گوشت و قارچ که به مذاق ما کل یوم خوش آمدند ... تا ساعت ۲ بعد از ظهر که باید میرفتم دانشگاه کاری نداشتم ... کمی توی شهر قدم زدم ... من شهرهای زیادی رو دیدم که میگفتن شهر دانشجویی هستند ولی به نظر من فضای کمبریج واقعا چیز دیگری است ... این ساختمونا و کالج ها در کنار عبور و مرور دانشجویا ... من رو یاد پیاده روهای انقلاب میندازه که غیر از کتاب و درس و غیره ... واقعا سخته که به چیز دیگه ای فکر کرد ... از کتابفروشی های زیاد و چند طبقه کمبریج رو هم نباید غافل شد که بسیار جالب بودن ... ناهار رو در بار عقاب خوردم و من هم به قول دوستم ... بدون این که حس کنم در چه جایی هستم ... ماهی و سیب زمینی رو زدم به بدن
بگذریم

توی اتاق ارایه ... برندگان نوبل و عکسای اونا به چشم میخورد ... ارایه کننده فردی از صنعت بود که داشت به مفید بودن استفاده از الگوریتم های ژنتیک در طراحی مواد شوینده اشاره میکرد و خیلی جاها هم اشاره میکرد که به دلایل تجاری ... نمیتونه جزییات رو بیان کنه .. بگذریم ... اندلوسی برای این که من با بچه ها بیشتر آشنا بشم ... یه جلسه توی بار دانشکده گذاشت و اسم جلسه رو آشنایی با چهره های جدید گذاشت
ساعت ۶ به بعد در بار بودیم و به مرور بچه ها شادتر میشدن و شنگول تر ... توی جمع ... من و دو نفر دیگه ... یکی از آفریقای جنوبی و دیگری از استرالیا ...بیشتر جدید بودیم ... برخوردها کل یوم خوب بود ... از مباحث غیر آکادمیک ... شاید بتونم به این اشاره کنم که خیلیا اسکوآش ورزش میکنن و حس بسیار خوبی به مردم اسکاتلند دارن ... آخر شب هم در خانه ... ساک رو آماده کردم برای سفر فردا

Thursday, October 14, 2010

خاطرات ساده ... در کمبریج ... روز اول

توی فرودگاه مقصد ... یه سری آدم از قاره سبز هستن که راحت رد میشن ... یه سری از افراد غیر قاره سبز هم یه کم بیشتر معطل میشن و بعضا ممکنه انگشت نگاری هم بشن ... اما افرادی با ملیت معلوم ... نه تنها انگشت نگاری میشن ... بلکه بعد از طی همه این مراحل ... مصاحبه اختصاصی با پلیس فرودگاه خواهند داشت ... یقینا من جز گروه سوم بودم ... دو نفر با من مصاحبه کردند ... یکی سوال میکرد و دیگری یادداشت بر میداشت ... به صورت صریح نظراتم رو راجع به رژیم ... خود شخص الف نون و دیگر ارکان نظام پرسیدن و الی آخر ... حقیقتا ... تو دلم گفتم از موضع قدرت جواب میدم حتی اگر همینجا دیپورتم کنن ... بگذریم با طولانی شدن مصاحبه ... قطار موردنظر رو از دست دادم و بالتبع اون اولین روز گردهمایی رو نیز از دست دادم
بگذریم
اتاقی که در خوابگاه دانشجویی پیتر برام رزرو کرده بودن ... چیزی فراتر از هتل چند ستاره بود ... هنوز باورش سخته که باور کنم که خوابگاه دانشجویی میتونه این قدر فانتزی باشه ... بعدها از اهالی کمبریج هم شنیدم که اونا هم به خوابگاههای دانشجویی حسودی میکنن ... توی پرانتز ... فیلم این اعتراف موجوده و بعدا احتمالا آپلود کنم جایی ... استادم به کنایه میگفت که میشه به راحتی کلیسای اینجا رو برای ازدواج رزرو کرد ... مهمترین مشکل اتاق ... نداشتن اینترنت بود
بگذریم
عصر سری به اطراف زدیم و مهمترین کالیج اونجا که کالج پادشاه بود رو خوب سیاحت کردیم ... روز بعد هنگام پانتیگ که به سفارش یکی از دوستان انجام دادم به تاریخچه جالب همه این ساختمونا پی بردم ... تنبلی رو کنار گذاشتم و کمی عکس و فیلم گرفتم

شب خواستم استاد رو که خودش تعریف میکرد ژاپنی ها بهش میگن اندلوسی ... ببرم رستوران شیرازی در همون نزدیکیا ... که گفت قبلا اون رستوران رفته و غذاهای اونجا خیلی گوشتی است و ترجیح میده که غذای سبزی جاتی بخوره ... خلاصه ... من و استاد و یه انگلیسی و یه نفر از آفریقای جنوبی عازم رستوران هندی شدیم و جای همه شما خالی
تنوع مباحث ضمن شام خیلی زیاد بود ... بحث جالب از نقطه نظر من این بود که استاد انگلیسی ابراز میکرد که مردم انگلیس تنبل هستن و زحمت یادگیری یه زبان دیگر رو به خودشون نمیدن و یا نمیرن کشورهای دیگر تحصیل کنن و این برای جامعه آکادمیک انگلیس خوب نیست ... استاد از آفریقای جنوبی هم داشت من رو ترغیب میکرد که برای دوران پسا دکترا ... آفریقای جنوبی جای خیلی خوبی است

شب با شام برای این عزیزان تموم نمیشه و بعد از شام تازه نوبت نوشیدنی جات است ... به پیشنهای اندلوسی رفتیم به بار دانشگاه و اینجا بود که خاطرات این افراد من رو ... نخورده مدهوش کرد ... وقتی شروع کردن از جهانگردی های خود گفتن ... من جز سکوت چیزی برای گفتن نداشتم ... تازه و خیلی بیشتر از قبل ... به بسته بودن و بسته فکر کردن خودم ... پی بردم

Sunday, October 10, 2010

فرزندان سانچز ... تلخیه فقر

این روزها که میگذرد ... فرزندان سانچز رو میخونم ... شاید مفید ترین کاری که میکنم همین کار باشد ... خوندن این کتاب سخت است ... این کتاب رمان نیست ... یه اثر خیالی شبه فلسفی نیست ... یه کتاب اجتماعی واقعی ... از تلخیه فقره ... هرزگاهی آدم هوس میکنه که کتاب رو ببنده و فضای خونواده سانچز رو متصور شه ... حقیقتش تصور این که عده ای توی این شرایط بزرگ شوند دردآور است ... آدم اذیت میشه ... همین امر خوندن کتاب رو برام کند کرده ... هر فصل رنجها و مهمتر از اون ... تحقیرشدنهای یکی از اعضای خونواده رو بیان میکنه ... بگذریم

قدیمترا یه جوک مطرح بود ... از پسر پولداره پرسیدن که عید کجا رفتین ... پسره شروع میکنه که فلان جا رفتیم و فلان کار رو کردیم و الی آخر ... از پسر فقیره میپرسن شما عید چه کردین ... پسره جواب میده .. هیچی بابام میگوزید ... ما هم میخنیدیدم ... طنز تلخی بود که وقتی صفحه ۳۰۹ کتاب رو خوندم یادش افتادم

از کتاب ... صفحه ۳۰۹
-خنده اش میگرفت و میگفت ... برای چی نگرش دارم و معده ام رو اذیت کنم
ولی اگر یکی از ما برا همین کار میرفتیم مستراح ... متلک بارمان میکرد
-چه قدر اوضاع تو خرابه ... خیلی سرفه میکنی رفیق
و ما هم میگفتیم
- تو خودت شبها عینهو مسلسل کار میکنی تازه از بس هم پر زورن پتو رو بالا پایین میکنن



Thursday, October 7, 2010

خاطرات ساده ... برخورد

در حال برنامه ریزی برای رفتن به بهترین دانشگاه جهان بر اساس رده بندی جدید هستم ... چندی پیش به یک هموطن که تجربه رفتن به همون دانشگاه رو داشت ... ایمیل زدم و کلیات شرایط رو پرسیدم ... جواب ایشون این بود که بهتر است از گوگل بپرسم ... حقیقتا این قدر برخورد ایشون عجیب بود که هر کاری کردم نتونستم یه جواب تشکرانه بدم ... دل رو زدم به دریا و به یکی اساتید فرنگی که به تازگی به خاطر کاردرستی جایزه محقق جوان در زمینه شیمی رو گرفته ایمیل زدم و کلیات رو پرسیدم ... این بنده خودا ... نه تنها سوالات من رو تمام و کمال جواب داد ... بلکه شروع کرد به تعریف کردن از قسمتهای مختلف شهر و این که چه سایتهایی خوب است و میتونم آنلاین بلیط قطار شهری بخرم یا اتوبوسا رو چک کنم ... اطلاعاتی که در حالت عادی نمیتونستم در گوگل پیدا کنم ... در پایان ایمیلش دو تا نکته برام خیلی جالب بود ... اول این که عذرخواهی کرده بود که چون در همان روز ورود من ... ارایه دارد نمیتونه بیاد دنبالم فرودگاه ... چیزی که من اصلا انتظارش رو نداشتم حتی در حد تعارف ... بعد یادآوری کرده بود که به توجه به محدودیاتی که من دارم ... من تصمیم بگیرم که برای برنامه تفریح مشترک چه کنیم ... به طور مستقیم دعوت به تفریح دونفره ... که مثل قبلی خارج از انتظار من بود ... مقایسه ایمیل این استاد و اون هم وطن ... داشت من رو میبرد صحرای کربلا که همه چیز رو با هم قاطی کنم که دین کجاست .. اخلاق چیه ... من این وسط چه کار میکنم ... ولی خوب دارم تمرین خویشتن داری میکنم ... بگذریم و همه چیز رو به شیخمون محول کنیم که میگه
عبادت به جز خدمت خلق نیست ... به تسبیح و سجاده و دلق نیست



Sunday, October 3, 2010

خاطرات ساده ... آفتابه

روبروی لپ تاپ و غرق در افکارم بودم که اولین رفیقمان در غربت سرو کلش پیدا شد ... بلند شدم و سلامی کردم ... بالا پایین شد و تقاضای آفتابه کرد ... من هم شیشه آب میوه که معمولا در اتاق دارم رو بهش دام ... خلاصه رفت و شیشه رو پس آورد و گذشت ... این هم اتاقی ما که از کشور نارنجی هست ... با خنده پرسید: حسین ... رفیقت قراره به جای تو آزمایش ادرار بده ... خلاصه ... براش توضیح دادم که ما هم به دلیل پاکیزگی و هم به دلیل مذهبی باید با آب کارامون رو بکنیم ... سوالاتی پرسید و من هم جزیی تر جواب دادم چهرش عجیب شد ... آخرین جملش این بود که من شنیده بودم که مردم آفریقای جنوبی هم اینگونه رفتار میکنن ... بگذریم ...
دفعه بعد که بهش کشمش تعارف کردم ... حس کردم داره به نحوه دستشویی ما فکر میکنه ... تو دلم گفتم که تو دیگه چیزی از دست من نخواهی گرفت
:))

Followers