Thursday, September 30, 2010

بیگانه ... آلبر کامو ... I Don't Care

توی هواپیما کتاب بیگانه اثر ارزشمند آلبر کامو رو خوندم که انصافا توسط جلال آل احمد و علی اصغر خبره زاده ... خوب ترجمه شده بود ... کتاب با جمله ''مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز ... نمیدانم '' شروع میشه و این برای پسرهایی شبه من ... که کلا ... همه زندگیشون توی مادر=منبع لایزال مهربونی ... خلاصه شده شروع خیلی تکون دهنده ای بود ... حقیقتش ... خود من به شخصه
لحظاتی توی زندگیم تجربه کردم که تنها جمله ای که توی اون لحظات توی ذهنم میچرخید

I Don't Care
بود و به همین دلیل به مرور ... با شخصیت اصلی داستان شروع کردم به همذات پنداری
بگذریم

میگن خود آلبر جمله زیر رو به عنوان خلاصه کتابش گفته
'' در جامعة ما هرکس که در تدفين مادر نگريد خطر اعدام تهديدش مي‌کند''


از کتاب صفحه ۷۱
شب ماری به سراغم آمد و از من پرسید که آیا حاضرم با ازدواج کنم. جواب دارم برایم فرقی نمیکند و اگر او میخواهد ما میتوانیم این کار رو بکنیم ... آن وقت خواست بداند که آیا دوستش دارم ... همانطور که یک بار دیگر به او جواب داده بودم ... جوابش دادم که این حرف هیچ معنایی ندارد ولی بی شک دوستش ندارم. گفت: پس در این صورت چرا با من ازدواج میکنی

Sunday, September 26, 2010

خاطرات ساده ... کنفرانس محبوب ... روز آخر ... غذا ... آفتاب



فکر میکنم اگر جای من ... مثلا کپل اینجا بود ... خیلی بیشتر از غذاها و رستورانای اینجا مینوشت ... غذا برای من خیلی جز لذایذ زندگی حساب نمیشه ولی با تمام این اوصاف نمیتونم از گفتن خوش مزه بودن و در عین حال ارزان بودن غذاهای اینجا اجتناب کنم ... اگر اینورا اومدین حتما برای رستورانای مختلف برنامه ریزی کنید ... رستورانایی هست که تنها با ۸ تومن میتونید ماهی و برنج و انواع سالاد همه به صورت نامحدود به اضافه یک نوشیدنی رو به بدن بزنید ... خلاصه غذاها هم به مزاج میسازن و هم بسیار ارزان هستن
بگذریم
روز آخر و نوبت ارایه ما شد ... تقریبا همه نفرات قبل از من دیرتر از موعد تموم کردن و نوبت من که شد ... وقت چایی و نوشیدنی بود ...مسیول ایتالیایی از من عذرخواهی کرد و گفت مشکلی نداری ارایت بعد از وقت استراحت باشه ... گفتم نه و حتی سعی میکنم ۱۰ دقیقه زودتر تموم کنم که برنامه زیاد شیفت نخوره ... اینو که گفتم ... لباش گل انداخت ... یه دست محکم داد و حسابی حال و احوال کرد ... ارایه کردم ... ۱۰ دقیقه زودتر تموم شد و رضایت رو تو چهرش دیدم

بگذریم
شب کمتر از ۵ ساعت خوابیدم و کله سحر ... راهی سرزمین نارنجی شدم ... از هوای حدود ۲۵ درجه آفتابی-شرجی ... وارد هوای حدود ۱۲ درجه بارونی شدم ... یاد دوستان محلی افتادم که موقع رفتنم به کشور گاو و قرمز ... گفته بودن موقع برگشت کمی آفتاب با خودت بیار


Thursday, September 23, 2010

خاطرات ساده ... کنفرانس محبوب ... ماتحتت رو زمین بگذار

مادربزرگم ... مهربوووونترین موجودی که تا به حال دیدم و خودا سایه با عزتش رو ... رو سر ما حفظ کنه ... وقتی میدید بچه ای زیاد تو اتاق ورج و وورجه میکنه ... میگفت مادر جان ماتحتت رو زمین بگذار ... خستگیتو بگیر ... بعد پاشو دوباره از اول شروع کن ... این مدت که اینجا هستم ... واقعا نیاز دارم که یکی بیاد به من بگه ماتحتت رو برای یه مدت زمین بگذار ... کمی از نشستن و به هیچ فکر کردن لذت ببر ... بگذریم

برنامه های کنفرانس بسیار فشرده پیش میره ... سخنرانان دعوت شده اکثرا از آمریکا هستن و موضوعات جالبی رو بحث میکنن ... به نظر من هر سال یه موضوع بیشتر روی بورسه ... سال پیش موضوعات خیلی روی ''پیش بینی چند برچسبی'' بودن ...امسال سخنرانیای زیادی حول وحوش روباتیک و گراف هستن ... این شاید میتونه به کمیته داورا ربط داشته باشه که هر سال از چه موضوعاتی خوششون بیاد ... من که کلا با این رویه سلیقه ای توی کنفرانسا مشکل دارم

باز هم بگذریم
دیشب ... شام کنفرانس رو در این محل خوردیم ... بعد از شام در هوای بهاری و دونفره اینجا هوس کردیم که پیاده به سمت خونه حرکت کنیم که با استقبال دو نفر از دوستان مواجه شد و همگی بعد از نیمه شب به هتل رسیدیم ... امروز هم از صبح کنفرانس بودم ولی خوب ... درصد خوبی از شرکت کنندگان رو در کنفرانس ندیدم ... آفت برگزاری کنفرانس توی شهرهای خیلی توریستی این میشه که احتمال پیچونده شدن کنفرانس توسط شرکت کنندگان زیاد میشه ... صبح دو سالن اصلی خالی بود و مسیولین برگزار کننده از ما خواهش میکردن که از دوستانمون درخواست کنیم در جلسات فردا شرکت کنند




Tuesday, September 21, 2010

خاطرات ساده ... کنفرانس محبوب ... روز سوم


معمولا روزای انتهایی کنفرانس رو برای گردش انتخاب میکنم ... ولی با توجه به برنامه کنفرانس تصمیم گرفتم که امروز برم کمی توی شهر قدم بزنم ... مخصوصا که ارایه من روز آخر کنفرانسه ... توی شهر هم برای من بافت شهری بیشتر از چیزای دیگه جالبه ... خلاصه ساعت ۳ زدیم بیرون ... مغازه ها نسبتا بسته بودن ... فکر کنم ساعت ۲ تا ۴ خیلیا استراحت میکنن و ۴ دوباره شروع به کار میکنن ... هوا شرجیه و من بعد از مدتا قطرات عرق رو روی پیشانیم حس کردم ... اولین مقصدم ... توریستی ترین خیابون اینجا به گفته خودشون بود ... البت نزدیک این خیابون ... مراکز خرید زیادی وجود داشتن که کلا نظر من رو جلب نکردن ... وارد یه کتابفروشی شدم و دو تا کتاب این شهر رو به عنوان یادگاری خریدم ... پیر و جوان ... مرد و زن ... دانشجو و غیر دانشجو نداره به نظرم کلا مردم اینجا توی زبان انگلیسی بسیار ضعیف هستن و اونایی هم که صحبت میکنن جونشون بالا میاد تا دو کلمه حرف درست بزنن
اینجا خیابونا به نسبت کشورهای شمالی خیلی عریض ترن ... من خیابون دوطرفه ندیدم و داخل شهر اکثر خیابونا حتی اگر ۴ بانده باشن باز هم یک طرفه هستن ... سر هر کوچه و بازاری یه چراغ قرمز هست که کلا بهش توجه نمیشه ... تقریبا هر کی پشت چراغ قرمز بایسته به احتمال خوبی توریسته ...چراغ عابر هم سبز باشه ... میبینی ماشینا رد میشن ... فکر کنم از سیستم وطن ما الگوبرداری کردن ... توی مسیرم به صورت اتفاقی سری هم به دانشکده فلسفه زدم ... فضای دانشکده بیشتر به گل خانه شبیه بود تا دانشکده ...محوطه های مدور که در وسط ... گیاههای شبه استوایی به فلک رفته و در اطرافش صندلی بود ... خلاصه فضای دانشکده جون میداد برای بحث فلسفی







Monday, September 20, 2010

خاطرات ساده ... کنفرانس محبوب ... روز دوم

امروز اولین روز رسمی کنفرانس بود ... در مقایسه با سال گذشته کاملا فرق یه کار حرفه ای با کار آماتور رو آدم متوجه میشه ... سال پیش کنفرانس در هتل چند ستاره ای برگزار شد که سالن های بسیاری برای کنفرانس داشت و خدمه برای این کار کلی آموزش دیده بودن ... امسال کنفرانس در یک مکان تاریخی و توسط یه مشت جک و جوون دانشجو برگزار میشه ... صبح ساعت ۹ در سالن ما قفل بود و ما همگی منتظر بودیم که عزیزی کلید بیاورن و در رو باز کنن ... ایام پذیرایی هم نسبت به سال پیش تغییر محسوسی داشت ... سال پیش تغذیه و ونوشیدنی رو طوری طرح ریزی کرده بودن که ما بتونیم به راحتی برداریم و به داخل سالن ببریم و هرزگاهی گلویی تازه کنیم ... امسال نوشیدنی ها در لیوان و خوردنی ها در ظرف چیده شده بودن ...خلاصه برای تر کردن گلو در خلال ارایه ها باید از آب سرد کن استفاده میکردیم ...
بگذریم

برنامه کنفرانس خیلی فشردس و من فعلا از این شهر فقط مسیر بین هتل و محل کنفرانس رو گشتم ... بیشتر از هر مغازه ای ... مغازه میوه فروشی و داروخانه دیدم ...توی مسیر ۱۰ دقیقه ای من ... حداقل ۴ میوه فروشی و ۳ داروخانه هست ... مغازه ها بر خلاف شمال قاره سبز تا حدودای ۹ شب باز هستن و زندگی بعد از ساعت ۶ عصر همچنان ادامه دارد ... یکی از بچه ها میگفت ... اگر خواستی چیزی بخری حتما چونه بزن که قیمتاشون اصلا واقعی نیست



Sunday, September 19, 2010

خاطرات ساده ... کنفرانس محبوب ... روز اول


امسال کنفرانس نیم هزار نفری محبوب من در کشوری برگزار میشه که برای من نماد گاو بازی و رنگ قرمزه ... حدود ۲ ساعت با هواپیما حرکت کردیم ... تنها نکته عجیب این بود که در هواپیما پول غذایی که به ما دادن رو همونجا نقدا از ما گرفتن که گویا این به دلیل بسیار ارزان بودن بلیط هواپیما بود... نکته دیگر هم به دلیل شباهت ظاهری اینجانب با ساکنان این کشور تقریبا هر کی به ما میرسید به زبان محلی شروع به صحبت میکرد و من هم کلا بیل میرفتم ... بگذریم

طیف شهری اینجا کاملا متفاوته با فضای شمال قاره سبز ... در اولین نگاه در فرودگاه ... چشممان به درختان نخل آشنا شد و ما رفتیم به فضای شرقی ... به این نخل ها ... مردم تیره و خونگرم رو هم اضافه کن که در عصر یک شنبه هم چنان بیرون از خونه تفریح میکردن و برخلاف هم قاره نشینانشون ...اصلا کاری به چراغ قرمز و محل عبور دوچرخه و کل یوم نداشتن ... حقیقتش احساس کردم به وطن کمی نزدیک شدم ... توی پرانتز بگم ...تا جایی که من برخورد داشتم .... زبان انگلیسی مردمان اینجا بسیار افتضاح است ... با کمی گشت توی شهر ... طیف شهری که من دیدم ... خانه های آپارتمانی با بالکونهای فراوان بود ... خیلی از ملت توی بالکونها سیگار میکشیدن یا خیابون رو دید میزدن ...چیزی که من در شمال قاره سبز بسیار کم دیدم






Tuesday, September 14, 2010

خاطرات ساده ... کنسل کردن ویزا


در راستای سخنان دولت فخیمه که ''ضرر تحریمها متوجه غرب است نه وطن ما ''
امروز ... بنده ... درخواست ویزای خود از کشور سمبل استعمار را کنسل کرده تا شاید بتوانم خاکی بهتر بر سر بریزم

البت اصلا باور نکنید که به دلیل خاص بودن وطن من ... پروسه دادن ویزا بیشتر از حد معمول طول میکشد و
این قضیه یک مسافرت ما را به طور کامل کنسل و موجب به خطر افتادن دو مسافرت دیگر میشود

بهتر است دوباره به همون شعر معروف رجوع کنم

رشته ای برگردنم افکنده دوست ... میکشد آنجا که خاطرخواه اوست
رشته برگردن نه از بی مهری است ... رشته عشق است و برگردن نکوست



این خاطره بدین شکل اصلاح میشود که
شکر خودا ویزا رو دادن ... به موقع هم فرستاده بودن
و همه این مشکلات مربوط به طول کشیدن و غیره
مربوط به ترکیبی از پست تی ان تی و سرایدار خانه ما بود
ولی من همچنان حق دارم نگران بدبینی جامعه جهانی به ملیتم باشم
:)


Wednesday, September 8, 2010

خاطرات ساده ... اندر احوالات نیامدن ویزا






ملت ما باید الگوی صبر و استقامت ... در دریافت ویزا و تمامی تحقیرهای مربوط به آن ... باشد









Saturday, September 4, 2010

مرشد و مارگاریتا ...The Master and Margarita

کتاب مرشد و مارگاریتا ... کتاب عجیبی بود ... حقیقتش حس میکنم که کلا نفهمیدم این کتاب رو ... کتاب بعضا تلمیحاتی دارد که نیاز به شناخت درست از تاریخ و جامعه آن موقع مسکو دارد و در کنار نثر ساده ... حس من این است که نویسنده سعی دارد جهان بینی خاصی رو بیان کند ... چندی پیش دوستی از من نظرم رو در مورد همین کتاب پرسید ...گفتم در یه جمله در این کتاب ... هر کس به جزای کاراش در همین دنیا میرسه ... بالافاصله جواب داد ... چه خوب ... ولی من هنوز هم مطمین نیستم که تجسم اعمال در همین دنیا خوبه یا بد

بگذریم

اخبار حواشی این کتاب برای من خیلی جالب بود ... این که بولگاکف قصد مهاجرت داشته و با دخالت شخصی استالین در مسکو ماندگار شده ... این که نوشته شدن کتاب ۱۲ سال طول کشیده و ۲۵ سال بعد از مرگ نویسنده اش اجازه انتشار پیدا کرده ... این که کتاب ابتدا دو فصل داشته و بعد از آشنایی نویسنده با خانم النا سرگیونا فصل جدیدی به نام مرشد و مارگاریتا به کتاب اضافه شده و این که عنوان شده بیش از ۱۱۰۰ کتاب و مقاله در نقد این کتاب نوشته شده است ... همه و همه آدم رو به سمت این کتاب جذب میکنه

در مورد من ... حداقل کتاب رو یه بار دیگه باید بخونم تا به یه نتیجه گیری برسم

از کتاب ... صفحه ۴
برلیوز گفت ... حتی یک دین شرقی هم پیدا نمیشود که در آن باکره عفیفه ای خدایی را به این دنیا نیاورده باشد و مسیحیان که هیچ خلاقیتی نداشتند مسیح خود را دقیقا با همین الگو خلق کردند ... واقعیت این است که مسیح هرگز وجود خارجی نداشته. این نکته ای است که باید به آن توجه کرد





Thursday, September 2, 2010

خاطرات ساده ...کالباس ... بو

در این روزگار که شکممان به هر دلیلی روز رو خشک و خالی به شب میرساند
نجوای شکم و حس بویایی شنیدنی شده

هم اتاقی من که کالباس لای نون میزاره ... حس بویایی پرواز میکنه ... شکم فریاد میزنه
.
.
.
چشمها را باید بست









Followers

Blog Archive