Friday, December 24, 2010

همه نام ها ... ژوزه ساراماگو

خوب مسلما وقتی آدم اثر تحسین برانگیز کوری اثر ژوزه ساراماگو رو میخونه ... خیلی تحریک میشه که آثار دیگر این نویسنده رو بخونه ... همین دلیل قوی باعث شد که شروع به خوندن کتاب همه نام ها بکنم که گویا برنده جایزه نوبل سال ۱۹۹۸ هم هست.


کتاب روایتگر زندگی یک منشی ساده بایگانی کل به نام آقای ژوزه است که به نظرمن ... در نتیجه تنهایی و از قضای روزگار ... به زندگی خانمی علاقه مند میشود و در نهایت قسمت های مختلفی از شخصیتش امکان بروز پیدا میکنه ... در حالیکه در انتهای داستان ... همانند اوایل داستان ... شناخت کاملی از خود زن ندارد ... توی این پروسه شناخت ... که در کتاب گاها تعبیر به شناخت معشوق ناشناخته میشود ... تنها شخصیت خود منشی پرورش پیدا میکنه ... در انتهای کتاب ... ژوزه بسیار جسورتر و با معرفت تر از ابتدای داستان است و تکلیفش با خود و زندگیش مشخص تر

حقیقتش موقع خوندن کتاب ... متوجه شباهت عجیب این داستان با کتاب آداب بی قراری شدم ... در هر دو کتاب ... شخصیت اول داستان فردی تنهاست که برای وقت گذرانی ... نسبت به زندگی سایر افراد کنجکاوی نشان میدهد. توی کتاب همه نام ها این قضیه محور اصلی میشود و در کتاب آداب بی قراری قضیه فرعی


از کتاب همه نام ها صفحه ۱۹۶
دکتر با حالت پر طمطراقی گفت ... آقای ژوزه ... تنهایی هرگز همدم خوبی نیست ... تقریبا تمام غم های بزرگ ... وسوسه های بزرگ و اشتباهات بزرگ نتیجه این هستند که آدم در زندگی خودش تنهاست. من غمگین نیستم آقا ... یعنی غمگین به معنای واقعی کلمه نیستم شاید من ذاتا کمی اندوهگین باشم اما این که عیب نیست

از کتاب آداب بی قراری صفحه ۱۱۹
یک بازی بامزه و وقت پرکن برای آدمی مثل اوکه گاهی بدجور گه گیجه میگرفت از داشتن این همه وقت زیادی و نمیدانست چه طور خرجش کند ... ته سیگارش رو مثل تیله پسر بچه ها شوت کرد توی جدول خیابان و نگاه کرد به آدم ها تا یکی را انتخاب کند ... به فوج آدم ها و تنوع ریخت شان که دقت کرد فهمید انتخاب آسان نیست به خصوص که هیچ ملاک و معیاری نداشت ... تصمیم گرفت همه چیز را بسپارد به تصادف محض و اولین نفری که کیف سرمه ای ... سیاه یا کرم رنگ دستش نباشد ... دنبال کند


Thursday, December 23, 2010

خاطرات ساده ... من و خانواده

دارم با داداش صحبت میکنم ... دارم میگم که عید هم ممکنه برام سخت باشه اومدن ... میتونی روی مامان بابا کار کنی که خیلی منتظر نباشن ... جواب میده ... مامان بابا هیچی ... خودم حسابی دلم تنگ شده ... حتما بیا ... حتی اگر شده یه هفته ... با کمی مکث میگم ... حتما حتما

چند خط پایین رو عینا از اینجا کپی کردم
بعد از توحید گفته اند پدر و مادر . پدر و مادر مجرای وجودی ما هستند. جوان ها دنیا می خواهید پدر و مادر. آخرت می خواهید پدر و مادر. برو خودت را برایشان لوس کن سرت را بگذار بر پای مادرت بگو مادرجان کاری نداری؟ کمکی نمی خواهی؟ نگو من دکترم مهندسم


Wednesday, December 22, 2010

خاطرات ساده ... برف

روزگارمان حسابی برفی است
:)

Thursday, December 16, 2010

Saturday, December 11, 2010

میراث مولوی ... شعر و عرفان در اسلام

از کتاب صفحه ۷۱
مولوی در مقام یک عارف جدی تر از آن است که به عدم تجانس هایی در شعر خود که موجب برانگیختن انتقادات کوبنده منتقدان سختگیر است اهمیتی بدهد ... اگر اصلا متوجه آنها باشد ... او به عنوان شاعر میکوشید تا با هر شگرد دل انگیزی که نبوغ وی الهام بخش آن بود اصول صوفیه را در شعر خود داخل کند ... رد پاهای این رویارویی هنوز هم به طور کامل محو نشده است
------
از کتاب ... صفحه ۹۳ و ۹۴ و ۹۶
شعر چه باشد بر من تا که از آن لاف زنم ... هست مرا فن دگر غیر فنون شعرا
شعر چو ابری است سیه من پس آن پرده چو مه ... ابر سیه را تو مخوان ماه منور به سما

آن چه مولوی در سنت ادبی رد میکند ... قالب و صورت نیست بلکه اولویت دادن به آن است در ذهنیت شاعران و مخاطبان شعر

این غزل پر است از ویژگی های موسیقایی

من بی خود و تو بی خود مارا که برد خانه ... من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

------
از کتاب صفحه ۱۱۰
در حالیکه دیگر شاعران ایرانی همچون حافظ بسیاری از اجزای تشکیل دهنده واقعیت را از غزل خود حذف کرده اند و آن را پایین تر از حد معیارهای زیبایی شناختی خود دانسته اند ... مولوی در سخن گفتن از آشپزخانه و طویله و سیر و پیاز و پالان خر تردیدی به خود راه نمیدهد و در هر یک از مشهودات جلوه ای نمادین میبیند و میداند که امر متعالی و ظرایف را از راه خودش میتوان شناخت

هله بنشین تو بجنبان سر و می گوی بلی ... شمس تبریز نماید به تو اسرار ازل

اگر خطا نکنم او خود را به شتر و شمس تبریز را به شترچران مانند میکند

-----
از کتاب صفحه ۳۳۴
او حسام الدین را توصیه میکند که از او وصف آشکار آن چه با شمس تجربه کرده است را تقاضا نکند ... بلکه حقیقت را از پس قصه ای که سرپوشیده بیان شده است دریابد ... قصه شاه و کنیزک ...
----
و اما داستانی که با مزاج کارگر اخراجی از همه بیشتر سازگار بود
از کتاب صفحه ۳۹۷
داستان پادشاهی که سه پسر داشت که هر سه عاشق دختر شاه چین میشوند ... آنان دانستند که شاه وجود دختر خود را منکر است سر تمامی کسانی که ادعا کرده اند او دختری دارد ... اما از اثبات این ادعا عاجزند قطع کرده است. پسر بزرگتر خیره شکوه شاه شد ...حیرت کرد و عاقبت از رنج انتظار جان داد ... شاهزاده دوم در مراسم سوگواری برادر مراحل روحی فوق العاده ای رو تجربه کرد و مغرور شد. شاه از حق ناسپاسی او رنجید و عکس قهر او موجب مرگ شاهزاده شد. اکنون نوبت به کوچکترین برادر رسیده است ... مولوی فقط میگوید

آن سوم کاهل ترین هر سه بود ... صورت و معنی به کلی ربود

در اینجا مولوی این گونه اظهار نظر میکند که آنان که خدا را میشناسند کاهل ترین افرادند ... زیرا امر خود را به خدا وا میگذارند. در حالیکه دیگران به حول و قوه خود تکیه میکنند.
----
از کتاب صفحه ۴۱۲
در اینجا غالب ... شاعر و مولوی شناس عثمانی ... خود را با شغال در یکی از حکایت های مولوی مقایسه میکند که به خمره رنگ افتاد و با جامه رنگین از خم برآمد و خود را طاووس معرفی کرد اما هم جنسانش به او خندیدند. غالب احساس میکند که در بحر بی پایان مثنوی مولوی غوطه ور شده است.


Tuesday, November 30, 2010

لحظات ساده-خوش زندگی

پیدا کردن نون خامه ای (همون گردالیای خودمون که توش پر از خامس)
وقتی که داری دنبال بستنی میگردی

یه چند سالی جوون شدم :)

هویجوری

Saturday, November 27, 2010

خاطرات ساده ...

این روزها ... نمی گذرد ... من می گذرم
هویجوری

Monday, November 15, 2010

خاطرات ساده ... این روزها که میگذرد

این روزها که میگذرد ... افسرده ام به گمانم
سرعت روزها خوب است ... نه زیاد ... نه کم
میزان مشکلات خوب است ... نه زیاد ... نه کم
کل یوم شادم ... نه زیاد ... نه کم

هویجوری

Wednesday, November 10, 2010

خاطرات ساده ... لوکال مینیمم

این روزها که میگذرد ... حواشی یک لوکال مینیمم ...
گیرکرده ام ...
هر چه میکنم ...
از ژنتیک الگوریتم بگیر تا گرادیان دیسنت ...
رهایی از این لوکال مینیمم نمی یابم

Saturday, November 6, 2010

مولوی ... تویی که هنوز هم نمیشناسمیت ... با لهجه باباشاه

شمس تبریزی به روحم چنگ زد
لاجرم در عشق گشتم ارغنون

....
Shams Tabrizi touched my soul
Inevitably I became an orgnon [in the subject] of love
....

ولی با لفظ "touched" یا لمس کردن درست اصل مطلب از بین میرود.
زیرا آن بازی لفظی به خاطر معنای دوگانه چنگ زدن است که از اسم چنگ و فعل زدن ترکیب یافته است.
اما چنگ زدن یا به چنگ گرفتن چیزی ... متضمن معنای خشونت و زور است ... بنابراین تصویر اصلی به وجود آمده این است که شمس تبریزی به روح من دست یافت یا به عبارت بهتر انگشتان خود را در روح من فرو برد. اما ذکر نام ارغنون که یک ساز است در پایان شعر ... بلافاصله معنای دوم چنگ یعنی ساز چنگ را به خاطر می آورد. بنابراین معنای دومی که به ذهن میرسد این است که شمس تبریزی چنگ روح مرا نواخت. به این معنا که این دقیقا روح مولوی است که چنگ نامیده شده است و این انگشتان شمس است که به آن میرسید و آن را مینوازد.
حال سوال این است که چرا ارغنون انتخاب شده که کمتر در مجالس سماع صوفیانه کاربرد داشته است و چرا مولوی از سازهایی چون نی یا بربط یا دف که متداولتر است نامی نمیبرد؟
......
در پاسخ باید گفت که برخلاف این سازها که نیازمند حرکت فعالانه و پرشتاب انگشتان است تا نوای دلخواه را تولید کند ساز ارغنون از قبل کوک شده است.

و همچنان بحث روی این بیت ادامه دارد

با اندکی تغییر ....ازصفحه ۸۱ ... کتاب میراث مولوی ... شعر و عرفان در اسلام ... نوشته ویلیام چیتیک ... آنه ماری شیمل ... کریستف بورگل و دیگران ... ترجمه ... مریم مشرف ...

از این کتاب بسیار بیشتر خواهم نوشت :)

Friday, November 5, 2010

خاطرات ساده ... اتاق جدید ... افراط و تفریط

امون از این افراط و تفریط ... نه به وطن که کلا مسیله آتیش و غیره رو به حساب نمی آوردن ... نه به اینجا که طبق استانداردهای آتش فشانی ... هر چند متر یه در ضد حریق گذاشتن ... نتیجه این شده که من از در ورودی دانشکده تا اتاق خودم باید ۷ تا در ضد حریق که باز کردنشون زور فیل میخواد باز کنم .... اگر بخوام برم طبقه بالا یه چایی برای خودم بریزم و برگردم ... باید ۱۴ در ضد حریق رو باز و بسته کنم ... کلا با هم اتاقیم داریم به این نتیجه میرسیم ... که از پنجره بریم تو اتاق ... بعدشم چایی و غیره رو هم همون اتاق درست کنیم
... اینوریا هم شووور سوکوریتی رو در آوردن بو خودا

Monday, November 1, 2010

زبان جدید ما ... گذاشتن

من فلان چیز را فلان جا گذاشتم

من مداد را در جامدادی گذاشتم
من لیوان رو روی میز گذاشتم
من کاغذها را روی میز گذاشتم

اندر احوالات زبان جدید ما در سرزمین نارنجی پوش این است که قبل از به کار بردن فعل گذاشتن ... باید فکر کنیم که اون شی رو ...
۱- توی فضای بسته میذاریم ... مثل مداد در جامدادی
۲- عمودی روی چیزی میذاریم ... مثل لیوان روی میز
۳- یا افقی میذاریم ... مانند کاغذ روی میز

بعدش ... برای هر کدوم از حالات ... فعل و داستان های خاص خودش رو به کار ببریم
گرامر کامل ... اینجا

Thursday, October 28, 2010

خاطرات ساده ... تولد

امروز دو سالم تموم میشه و وارد سال سوم میشم
:-)

دو سال پیش تصمیم بزرگی (در مقیاس خودم) گرفتم که امیدوارم هیچوقت ازش پشیمون نشم



Sunday, October 24, 2010

خاطرات ساده ... کمی از دلت با من بگو


قبل از ارایه یکی از مسیولین برگزار کننده اومد سراغم و گفت ... من کارتو خوندم و ازش خوشم اومده ... قوت قلبی شد حرف این عزیزمون ... خلاصه کل یوم از ارایه و سوالات راضی بودم ... با چند تا بروبچس آلمانی هم بعد از ارایه گرم گرفتم و به نظرم نسل جدید آلمانی ... خیلی با کلاس تر و اجتماعی تر از سایر قسمت های قاره سبز به نظر میان ... بعد از ورکشاپ ... بچه های نارنجی پوش ... دعوت کردن که برویم بار... من هم قبول کردم ... حقیقتش گزینه خیلی بهتری نداشتم ... خیلی هم دلم نمیخواست تنها وول بخورم تو شهر ... خلاصه رفتیم تو ... برخلاف اسم نامتعارف بار ... فضای داخش خیلی جالب بود ... پذیرایی هم با سلیقه ما جور بود ... مثلا چایی درخواستی من رو توی قوری و سینی و به همراه استکان آوردن که به نسبت قیمتش مفت به نظر میومد .... میز کناری ما هم میز شش نفره ای بود که ۷ تا جک و جوون دختر و پسر اشغالش کرده بودن ... خنده های اونا من رو میبرد به دوران لیسانس خودم ...بگذریم ... من با این بچه ها بیش از یک سالی هست که نشست و برخواست دارم ... ولی هیچ موقع بحث غیر آکادمیک نداشتیم با هم ...حرف از زندگی ... حرف خونواده ... خلاصه حرف دلی نزده بودیم با هم ... توی بار ... یکی شروع کرد از دوس دختراش گفتن ... اون یکی از خونواده گفت ... یکی از تفاوتای ذاتی دخترا و پسرا تعریف میکرد ... اون یکی از برنامه های آخر هفتش در لندن و پاریس گفت ... خلاصه اگر شب و نوشیدنی و بار رو با هم جمع کنیم ... چنان تاثیری گذاشته بود که ملت خیلی خوب و بی دغدغه شروع کردن به سخن گفتن از دل تنگشون ... این جا بود که پی بردم ... چرا محل دانشگاه اینجا ... به طور نسبی بیشتر به کارای آکادمیک اختصاص پیدا میکنه

Thursday, October 21, 2010

خاطرات ساده ... شهر خاکستری

صبح ... بعد از تحویل کلید ... باید راهی اسکاتلند و شهر ادینبرگ میشدم ... به توصیه دوستان که میگفتن باید حداقل یه بار کمبریج تا ادینبرگ رو با قطار تجربه کنم ... با قطار عازم ادینبرگ شدم ... حدود ۵ ساعت طول کشید و از شهر های یورک و نیوکاسل رد شدیم ... نیوکاسل به نظرم خیلی قشنگ اومد ... سرانجام به شهر ادینبرگ یا همون ادینبرو رسیدم ... من بهش میگم شهر خاکستری ... چون ... محیط شهر ... از آسمون بگیر ... ساختمونا رو پیمایش کن تا برسی به زمین ... کل یوم خاکستری است .... پیاده عازم محل اقامتم شدم ... محل اقامتم توسط یه مصری اداره میشد که استاد دانشکده شیمی بود و بعد که از وطن و مذهب من اگاه شد ... بسیار بیشتر ما رو تحویل گرفت ... بعد که رفتم اتاقم ... دیدم که یه سجاده رو به قبله هم انداخته شده که با این کار غیر مستقیمش خیلی حال کردم ... خلاصه شب این عزیز سنی ما رو به شام دعوت کرد و دوتایی با هم رفتیم به رستوران پاکستانی که گویا مردم محلی شهر خاکستری هم حس خوبی به این رستوران داشتن ... بگذریم
خوشبختانه روز دوم ... روز ارایه من بود و من تو روز اول میتونستم با خیال راحت با جو ورکشاپ آشنا بشم ... حدود ۱۰۰ نفر توی ورکشاپ بودن و من بیشتر با بچه های نارنجی پوش میچرخیدم ... برخلاف انگلیس ... مردم اسکاتلند روابط عمومی بسیار خوبی داشتن ... مثلا من آدرس میپرسیدم ... طرف از محل کارش میومد بیرون ... مقداری راه میپیمود تا خیالش راحت بشه که من آدرس رو درست میرم ... یا از یکی جاهای توریستی رو پرسیدم ... طرف نقشه گرفت و ۱۵ دقیقه رو نقشه برام توضیح میداد ... من شرمندش شدم بوخودا ... مغازه ها هم کل یوم باز بودن ... از صبح زود تا شب دیر ... حتی یک شنبه ها هم باز بودن که این خود تفاوت مهمی محسوب میشه با یک شنبه های مرده شهر ما ... بگذریم
تو روز اول ... هم صحبت شدن با بروبچس بایولوژی و حرفایی که از مکانیسمای بدن میزدن ... من رو بسیار به این فیلد علاقه مند کرد ...خیلی هوس کردم که چند تا درس پایه بایولوژی بگذرونم ... با این مشکلات زمانی ... بعید میدونم که عملی بشه ... بگذریم
روز اول گذشت ... فردا روز ارایه است

Monday, October 18, 2010

خاطرات ساده ... در کمبریج ... روز دوم

صبح صبحانه به سبک انگلیسی میل کردیم که به نظرم خوب بود ... مخلوطی از تخم مرغ و سیب زمینی و گوشت و قارچ که به مذاق ما کل یوم خوش آمدند ... تا ساعت ۲ بعد از ظهر که باید میرفتم دانشگاه کاری نداشتم ... کمی توی شهر قدم زدم ... من شهرهای زیادی رو دیدم که میگفتن شهر دانشجویی هستند ولی به نظر من فضای کمبریج واقعا چیز دیگری است ... این ساختمونا و کالج ها در کنار عبور و مرور دانشجویا ... من رو یاد پیاده روهای انقلاب میندازه که غیر از کتاب و درس و غیره ... واقعا سخته که به چیز دیگه ای فکر کرد ... از کتابفروشی های زیاد و چند طبقه کمبریج رو هم نباید غافل شد که بسیار جالب بودن ... ناهار رو در بار عقاب خوردم و من هم به قول دوستم ... بدون این که حس کنم در چه جایی هستم ... ماهی و سیب زمینی رو زدم به بدن
بگذریم

توی اتاق ارایه ... برندگان نوبل و عکسای اونا به چشم میخورد ... ارایه کننده فردی از صنعت بود که داشت به مفید بودن استفاده از الگوریتم های ژنتیک در طراحی مواد شوینده اشاره میکرد و خیلی جاها هم اشاره میکرد که به دلایل تجاری ... نمیتونه جزییات رو بیان کنه .. بگذریم ... اندلوسی برای این که من با بچه ها بیشتر آشنا بشم ... یه جلسه توی بار دانشکده گذاشت و اسم جلسه رو آشنایی با چهره های جدید گذاشت
ساعت ۶ به بعد در بار بودیم و به مرور بچه ها شادتر میشدن و شنگول تر ... توی جمع ... من و دو نفر دیگه ... یکی از آفریقای جنوبی و دیگری از استرالیا ...بیشتر جدید بودیم ... برخوردها کل یوم خوب بود ... از مباحث غیر آکادمیک ... شاید بتونم به این اشاره کنم که خیلیا اسکوآش ورزش میکنن و حس بسیار خوبی به مردم اسکاتلند دارن ... آخر شب هم در خانه ... ساک رو آماده کردم برای سفر فردا

Thursday, October 14, 2010

خاطرات ساده ... در کمبریج ... روز اول

توی فرودگاه مقصد ... یه سری آدم از قاره سبز هستن که راحت رد میشن ... یه سری از افراد غیر قاره سبز هم یه کم بیشتر معطل میشن و بعضا ممکنه انگشت نگاری هم بشن ... اما افرادی با ملیت معلوم ... نه تنها انگشت نگاری میشن ... بلکه بعد از طی همه این مراحل ... مصاحبه اختصاصی با پلیس فرودگاه خواهند داشت ... یقینا من جز گروه سوم بودم ... دو نفر با من مصاحبه کردند ... یکی سوال میکرد و دیگری یادداشت بر میداشت ... به صورت صریح نظراتم رو راجع به رژیم ... خود شخص الف نون و دیگر ارکان نظام پرسیدن و الی آخر ... حقیقتا ... تو دلم گفتم از موضع قدرت جواب میدم حتی اگر همینجا دیپورتم کنن ... بگذریم با طولانی شدن مصاحبه ... قطار موردنظر رو از دست دادم و بالتبع اون اولین روز گردهمایی رو نیز از دست دادم
بگذریم
اتاقی که در خوابگاه دانشجویی پیتر برام رزرو کرده بودن ... چیزی فراتر از هتل چند ستاره بود ... هنوز باورش سخته که باور کنم که خوابگاه دانشجویی میتونه این قدر فانتزی باشه ... بعدها از اهالی کمبریج هم شنیدم که اونا هم به خوابگاههای دانشجویی حسودی میکنن ... توی پرانتز ... فیلم این اعتراف موجوده و بعدا احتمالا آپلود کنم جایی ... استادم به کنایه میگفت که میشه به راحتی کلیسای اینجا رو برای ازدواج رزرو کرد ... مهمترین مشکل اتاق ... نداشتن اینترنت بود
بگذریم
عصر سری به اطراف زدیم و مهمترین کالیج اونجا که کالج پادشاه بود رو خوب سیاحت کردیم ... روز بعد هنگام پانتیگ که به سفارش یکی از دوستان انجام دادم به تاریخچه جالب همه این ساختمونا پی بردم ... تنبلی رو کنار گذاشتم و کمی عکس و فیلم گرفتم

شب خواستم استاد رو که خودش تعریف میکرد ژاپنی ها بهش میگن اندلوسی ... ببرم رستوران شیرازی در همون نزدیکیا ... که گفت قبلا اون رستوران رفته و غذاهای اونجا خیلی گوشتی است و ترجیح میده که غذای سبزی جاتی بخوره ... خلاصه ... من و استاد و یه انگلیسی و یه نفر از آفریقای جنوبی عازم رستوران هندی شدیم و جای همه شما خالی
تنوع مباحث ضمن شام خیلی زیاد بود ... بحث جالب از نقطه نظر من این بود که استاد انگلیسی ابراز میکرد که مردم انگلیس تنبل هستن و زحمت یادگیری یه زبان دیگر رو به خودشون نمیدن و یا نمیرن کشورهای دیگر تحصیل کنن و این برای جامعه آکادمیک انگلیس خوب نیست ... استاد از آفریقای جنوبی هم داشت من رو ترغیب میکرد که برای دوران پسا دکترا ... آفریقای جنوبی جای خیلی خوبی است

شب با شام برای این عزیزان تموم نمیشه و بعد از شام تازه نوبت نوشیدنی جات است ... به پیشنهای اندلوسی رفتیم به بار دانشگاه و اینجا بود که خاطرات این افراد من رو ... نخورده مدهوش کرد ... وقتی شروع کردن از جهانگردی های خود گفتن ... من جز سکوت چیزی برای گفتن نداشتم ... تازه و خیلی بیشتر از قبل ... به بسته بودن و بسته فکر کردن خودم ... پی بردم

Sunday, October 10, 2010

فرزندان سانچز ... تلخیه فقر

این روزها که میگذرد ... فرزندان سانچز رو میخونم ... شاید مفید ترین کاری که میکنم همین کار باشد ... خوندن این کتاب سخت است ... این کتاب رمان نیست ... یه اثر خیالی شبه فلسفی نیست ... یه کتاب اجتماعی واقعی ... از تلخیه فقره ... هرزگاهی آدم هوس میکنه که کتاب رو ببنده و فضای خونواده سانچز رو متصور شه ... حقیقتش تصور این که عده ای توی این شرایط بزرگ شوند دردآور است ... آدم اذیت میشه ... همین امر خوندن کتاب رو برام کند کرده ... هر فصل رنجها و مهمتر از اون ... تحقیرشدنهای یکی از اعضای خونواده رو بیان میکنه ... بگذریم

قدیمترا یه جوک مطرح بود ... از پسر پولداره پرسیدن که عید کجا رفتین ... پسره شروع میکنه که فلان جا رفتیم و فلان کار رو کردیم و الی آخر ... از پسر فقیره میپرسن شما عید چه کردین ... پسره جواب میده .. هیچی بابام میگوزید ... ما هم میخنیدیدم ... طنز تلخی بود که وقتی صفحه ۳۰۹ کتاب رو خوندم یادش افتادم

از کتاب ... صفحه ۳۰۹
-خنده اش میگرفت و میگفت ... برای چی نگرش دارم و معده ام رو اذیت کنم
ولی اگر یکی از ما برا همین کار میرفتیم مستراح ... متلک بارمان میکرد
-چه قدر اوضاع تو خرابه ... خیلی سرفه میکنی رفیق
و ما هم میگفتیم
- تو خودت شبها عینهو مسلسل کار میکنی تازه از بس هم پر زورن پتو رو بالا پایین میکنن



Thursday, October 7, 2010

خاطرات ساده ... برخورد

در حال برنامه ریزی برای رفتن به بهترین دانشگاه جهان بر اساس رده بندی جدید هستم ... چندی پیش به یک هموطن که تجربه رفتن به همون دانشگاه رو داشت ... ایمیل زدم و کلیات شرایط رو پرسیدم ... جواب ایشون این بود که بهتر است از گوگل بپرسم ... حقیقتا این قدر برخورد ایشون عجیب بود که هر کاری کردم نتونستم یه جواب تشکرانه بدم ... دل رو زدم به دریا و به یکی اساتید فرنگی که به تازگی به خاطر کاردرستی جایزه محقق جوان در زمینه شیمی رو گرفته ایمیل زدم و کلیات رو پرسیدم ... این بنده خودا ... نه تنها سوالات من رو تمام و کمال جواب داد ... بلکه شروع کرد به تعریف کردن از قسمتهای مختلف شهر و این که چه سایتهایی خوب است و میتونم آنلاین بلیط قطار شهری بخرم یا اتوبوسا رو چک کنم ... اطلاعاتی که در حالت عادی نمیتونستم در گوگل پیدا کنم ... در پایان ایمیلش دو تا نکته برام خیلی جالب بود ... اول این که عذرخواهی کرده بود که چون در همان روز ورود من ... ارایه دارد نمیتونه بیاد دنبالم فرودگاه ... چیزی که من اصلا انتظارش رو نداشتم حتی در حد تعارف ... بعد یادآوری کرده بود که به توجه به محدودیاتی که من دارم ... من تصمیم بگیرم که برای برنامه تفریح مشترک چه کنیم ... به طور مستقیم دعوت به تفریح دونفره ... که مثل قبلی خارج از انتظار من بود ... مقایسه ایمیل این استاد و اون هم وطن ... داشت من رو میبرد صحرای کربلا که همه چیز رو با هم قاطی کنم که دین کجاست .. اخلاق چیه ... من این وسط چه کار میکنم ... ولی خوب دارم تمرین خویشتن داری میکنم ... بگذریم و همه چیز رو به شیخمون محول کنیم که میگه
عبادت به جز خدمت خلق نیست ... به تسبیح و سجاده و دلق نیست



Sunday, October 3, 2010

خاطرات ساده ... آفتابه

روبروی لپ تاپ و غرق در افکارم بودم که اولین رفیقمان در غربت سرو کلش پیدا شد ... بلند شدم و سلامی کردم ... بالا پایین شد و تقاضای آفتابه کرد ... من هم شیشه آب میوه که معمولا در اتاق دارم رو بهش دام ... خلاصه رفت و شیشه رو پس آورد و گذشت ... این هم اتاقی ما که از کشور نارنجی هست ... با خنده پرسید: حسین ... رفیقت قراره به جای تو آزمایش ادرار بده ... خلاصه ... براش توضیح دادم که ما هم به دلیل پاکیزگی و هم به دلیل مذهبی باید با آب کارامون رو بکنیم ... سوالاتی پرسید و من هم جزیی تر جواب دادم چهرش عجیب شد ... آخرین جملش این بود که من شنیده بودم که مردم آفریقای جنوبی هم اینگونه رفتار میکنن ... بگذریم ...
دفعه بعد که بهش کشمش تعارف کردم ... حس کردم داره به نحوه دستشویی ما فکر میکنه ... تو دلم گفتم که تو دیگه چیزی از دست من نخواهی گرفت
:))

Thursday, September 30, 2010

بیگانه ... آلبر کامو ... I Don't Care

توی هواپیما کتاب بیگانه اثر ارزشمند آلبر کامو رو خوندم که انصافا توسط جلال آل احمد و علی اصغر خبره زاده ... خوب ترجمه شده بود ... کتاب با جمله ''مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز ... نمیدانم '' شروع میشه و این برای پسرهایی شبه من ... که کلا ... همه زندگیشون توی مادر=منبع لایزال مهربونی ... خلاصه شده شروع خیلی تکون دهنده ای بود ... حقیقتش ... خود من به شخصه
لحظاتی توی زندگیم تجربه کردم که تنها جمله ای که توی اون لحظات توی ذهنم میچرخید

I Don't Care
بود و به همین دلیل به مرور ... با شخصیت اصلی داستان شروع کردم به همذات پنداری
بگذریم

میگن خود آلبر جمله زیر رو به عنوان خلاصه کتابش گفته
'' در جامعة ما هرکس که در تدفين مادر نگريد خطر اعدام تهديدش مي‌کند''


از کتاب صفحه ۷۱
شب ماری به سراغم آمد و از من پرسید که آیا حاضرم با ازدواج کنم. جواب دارم برایم فرقی نمیکند و اگر او میخواهد ما میتوانیم این کار رو بکنیم ... آن وقت خواست بداند که آیا دوستش دارم ... همانطور که یک بار دیگر به او جواب داده بودم ... جوابش دادم که این حرف هیچ معنایی ندارد ولی بی شک دوستش ندارم. گفت: پس در این صورت چرا با من ازدواج میکنی

Sunday, September 26, 2010

خاطرات ساده ... کنفرانس محبوب ... روز آخر ... غذا ... آفتاب



فکر میکنم اگر جای من ... مثلا کپل اینجا بود ... خیلی بیشتر از غذاها و رستورانای اینجا مینوشت ... غذا برای من خیلی جز لذایذ زندگی حساب نمیشه ولی با تمام این اوصاف نمیتونم از گفتن خوش مزه بودن و در عین حال ارزان بودن غذاهای اینجا اجتناب کنم ... اگر اینورا اومدین حتما برای رستورانای مختلف برنامه ریزی کنید ... رستورانایی هست که تنها با ۸ تومن میتونید ماهی و برنج و انواع سالاد همه به صورت نامحدود به اضافه یک نوشیدنی رو به بدن بزنید ... خلاصه غذاها هم به مزاج میسازن و هم بسیار ارزان هستن
بگذریم
روز آخر و نوبت ارایه ما شد ... تقریبا همه نفرات قبل از من دیرتر از موعد تموم کردن و نوبت من که شد ... وقت چایی و نوشیدنی بود ...مسیول ایتالیایی از من عذرخواهی کرد و گفت مشکلی نداری ارایت بعد از وقت استراحت باشه ... گفتم نه و حتی سعی میکنم ۱۰ دقیقه زودتر تموم کنم که برنامه زیاد شیفت نخوره ... اینو که گفتم ... لباش گل انداخت ... یه دست محکم داد و حسابی حال و احوال کرد ... ارایه کردم ... ۱۰ دقیقه زودتر تموم شد و رضایت رو تو چهرش دیدم

بگذریم
شب کمتر از ۵ ساعت خوابیدم و کله سحر ... راهی سرزمین نارنجی شدم ... از هوای حدود ۲۵ درجه آفتابی-شرجی ... وارد هوای حدود ۱۲ درجه بارونی شدم ... یاد دوستان محلی افتادم که موقع رفتنم به کشور گاو و قرمز ... گفته بودن موقع برگشت کمی آفتاب با خودت بیار


Thursday, September 23, 2010

خاطرات ساده ... کنفرانس محبوب ... ماتحتت رو زمین بگذار

مادربزرگم ... مهربوووونترین موجودی که تا به حال دیدم و خودا سایه با عزتش رو ... رو سر ما حفظ کنه ... وقتی میدید بچه ای زیاد تو اتاق ورج و وورجه میکنه ... میگفت مادر جان ماتحتت رو زمین بگذار ... خستگیتو بگیر ... بعد پاشو دوباره از اول شروع کن ... این مدت که اینجا هستم ... واقعا نیاز دارم که یکی بیاد به من بگه ماتحتت رو برای یه مدت زمین بگذار ... کمی از نشستن و به هیچ فکر کردن لذت ببر ... بگذریم

برنامه های کنفرانس بسیار فشرده پیش میره ... سخنرانان دعوت شده اکثرا از آمریکا هستن و موضوعات جالبی رو بحث میکنن ... به نظر من هر سال یه موضوع بیشتر روی بورسه ... سال پیش موضوعات خیلی روی ''پیش بینی چند برچسبی'' بودن ...امسال سخنرانیای زیادی حول وحوش روباتیک و گراف هستن ... این شاید میتونه به کمیته داورا ربط داشته باشه که هر سال از چه موضوعاتی خوششون بیاد ... من که کلا با این رویه سلیقه ای توی کنفرانسا مشکل دارم

باز هم بگذریم
دیشب ... شام کنفرانس رو در این محل خوردیم ... بعد از شام در هوای بهاری و دونفره اینجا هوس کردیم که پیاده به سمت خونه حرکت کنیم که با استقبال دو نفر از دوستان مواجه شد و همگی بعد از نیمه شب به هتل رسیدیم ... امروز هم از صبح کنفرانس بودم ولی خوب ... درصد خوبی از شرکت کنندگان رو در کنفرانس ندیدم ... آفت برگزاری کنفرانس توی شهرهای خیلی توریستی این میشه که احتمال پیچونده شدن کنفرانس توسط شرکت کنندگان زیاد میشه ... صبح دو سالن اصلی خالی بود و مسیولین برگزار کننده از ما خواهش میکردن که از دوستانمون درخواست کنیم در جلسات فردا شرکت کنند




Tuesday, September 21, 2010

خاطرات ساده ... کنفرانس محبوب ... روز سوم


معمولا روزای انتهایی کنفرانس رو برای گردش انتخاب میکنم ... ولی با توجه به برنامه کنفرانس تصمیم گرفتم که امروز برم کمی توی شهر قدم بزنم ... مخصوصا که ارایه من روز آخر کنفرانسه ... توی شهر هم برای من بافت شهری بیشتر از چیزای دیگه جالبه ... خلاصه ساعت ۳ زدیم بیرون ... مغازه ها نسبتا بسته بودن ... فکر کنم ساعت ۲ تا ۴ خیلیا استراحت میکنن و ۴ دوباره شروع به کار میکنن ... هوا شرجیه و من بعد از مدتا قطرات عرق رو روی پیشانیم حس کردم ... اولین مقصدم ... توریستی ترین خیابون اینجا به گفته خودشون بود ... البت نزدیک این خیابون ... مراکز خرید زیادی وجود داشتن که کلا نظر من رو جلب نکردن ... وارد یه کتابفروشی شدم و دو تا کتاب این شهر رو به عنوان یادگاری خریدم ... پیر و جوان ... مرد و زن ... دانشجو و غیر دانشجو نداره به نظرم کلا مردم اینجا توی زبان انگلیسی بسیار ضعیف هستن و اونایی هم که صحبت میکنن جونشون بالا میاد تا دو کلمه حرف درست بزنن
اینجا خیابونا به نسبت کشورهای شمالی خیلی عریض ترن ... من خیابون دوطرفه ندیدم و داخل شهر اکثر خیابونا حتی اگر ۴ بانده باشن باز هم یک طرفه هستن ... سر هر کوچه و بازاری یه چراغ قرمز هست که کلا بهش توجه نمیشه ... تقریبا هر کی پشت چراغ قرمز بایسته به احتمال خوبی توریسته ...چراغ عابر هم سبز باشه ... میبینی ماشینا رد میشن ... فکر کنم از سیستم وطن ما الگوبرداری کردن ... توی مسیرم به صورت اتفاقی سری هم به دانشکده فلسفه زدم ... فضای دانشکده بیشتر به گل خانه شبیه بود تا دانشکده ...محوطه های مدور که در وسط ... گیاههای شبه استوایی به فلک رفته و در اطرافش صندلی بود ... خلاصه فضای دانشکده جون میداد برای بحث فلسفی







Monday, September 20, 2010

خاطرات ساده ... کنفرانس محبوب ... روز دوم

امروز اولین روز رسمی کنفرانس بود ... در مقایسه با سال گذشته کاملا فرق یه کار حرفه ای با کار آماتور رو آدم متوجه میشه ... سال پیش کنفرانس در هتل چند ستاره ای برگزار شد که سالن های بسیاری برای کنفرانس داشت و خدمه برای این کار کلی آموزش دیده بودن ... امسال کنفرانس در یک مکان تاریخی و توسط یه مشت جک و جوون دانشجو برگزار میشه ... صبح ساعت ۹ در سالن ما قفل بود و ما همگی منتظر بودیم که عزیزی کلید بیاورن و در رو باز کنن ... ایام پذیرایی هم نسبت به سال پیش تغییر محسوسی داشت ... سال پیش تغذیه و ونوشیدنی رو طوری طرح ریزی کرده بودن که ما بتونیم به راحتی برداریم و به داخل سالن ببریم و هرزگاهی گلویی تازه کنیم ... امسال نوشیدنی ها در لیوان و خوردنی ها در ظرف چیده شده بودن ...خلاصه برای تر کردن گلو در خلال ارایه ها باید از آب سرد کن استفاده میکردیم ...
بگذریم

برنامه کنفرانس خیلی فشردس و من فعلا از این شهر فقط مسیر بین هتل و محل کنفرانس رو گشتم ... بیشتر از هر مغازه ای ... مغازه میوه فروشی و داروخانه دیدم ...توی مسیر ۱۰ دقیقه ای من ... حداقل ۴ میوه فروشی و ۳ داروخانه هست ... مغازه ها بر خلاف شمال قاره سبز تا حدودای ۹ شب باز هستن و زندگی بعد از ساعت ۶ عصر همچنان ادامه دارد ... یکی از بچه ها میگفت ... اگر خواستی چیزی بخری حتما چونه بزن که قیمتاشون اصلا واقعی نیست



Sunday, September 19, 2010

خاطرات ساده ... کنفرانس محبوب ... روز اول


امسال کنفرانس نیم هزار نفری محبوب من در کشوری برگزار میشه که برای من نماد گاو بازی و رنگ قرمزه ... حدود ۲ ساعت با هواپیما حرکت کردیم ... تنها نکته عجیب این بود که در هواپیما پول غذایی که به ما دادن رو همونجا نقدا از ما گرفتن که گویا این به دلیل بسیار ارزان بودن بلیط هواپیما بود... نکته دیگر هم به دلیل شباهت ظاهری اینجانب با ساکنان این کشور تقریبا هر کی به ما میرسید به زبان محلی شروع به صحبت میکرد و من هم کلا بیل میرفتم ... بگذریم

طیف شهری اینجا کاملا متفاوته با فضای شمال قاره سبز ... در اولین نگاه در فرودگاه ... چشممان به درختان نخل آشنا شد و ما رفتیم به فضای شرقی ... به این نخل ها ... مردم تیره و خونگرم رو هم اضافه کن که در عصر یک شنبه هم چنان بیرون از خونه تفریح میکردن و برخلاف هم قاره نشینانشون ...اصلا کاری به چراغ قرمز و محل عبور دوچرخه و کل یوم نداشتن ... حقیقتش احساس کردم به وطن کمی نزدیک شدم ... توی پرانتز بگم ...تا جایی که من برخورد داشتم .... زبان انگلیسی مردمان اینجا بسیار افتضاح است ... با کمی گشت توی شهر ... طیف شهری که من دیدم ... خانه های آپارتمانی با بالکونهای فراوان بود ... خیلی از ملت توی بالکونها سیگار میکشیدن یا خیابون رو دید میزدن ...چیزی که من در شمال قاره سبز بسیار کم دیدم






Tuesday, September 14, 2010

خاطرات ساده ... کنسل کردن ویزا


در راستای سخنان دولت فخیمه که ''ضرر تحریمها متوجه غرب است نه وطن ما ''
امروز ... بنده ... درخواست ویزای خود از کشور سمبل استعمار را کنسل کرده تا شاید بتوانم خاکی بهتر بر سر بریزم

البت اصلا باور نکنید که به دلیل خاص بودن وطن من ... پروسه دادن ویزا بیشتر از حد معمول طول میکشد و
این قضیه یک مسافرت ما را به طور کامل کنسل و موجب به خطر افتادن دو مسافرت دیگر میشود

بهتر است دوباره به همون شعر معروف رجوع کنم

رشته ای برگردنم افکنده دوست ... میکشد آنجا که خاطرخواه اوست
رشته برگردن نه از بی مهری است ... رشته عشق است و برگردن نکوست



این خاطره بدین شکل اصلاح میشود که
شکر خودا ویزا رو دادن ... به موقع هم فرستاده بودن
و همه این مشکلات مربوط به طول کشیدن و غیره
مربوط به ترکیبی از پست تی ان تی و سرایدار خانه ما بود
ولی من همچنان حق دارم نگران بدبینی جامعه جهانی به ملیتم باشم
:)


Wednesday, September 8, 2010

خاطرات ساده ... اندر احوالات نیامدن ویزا






ملت ما باید الگوی صبر و استقامت ... در دریافت ویزا و تمامی تحقیرهای مربوط به آن ... باشد









Saturday, September 4, 2010

مرشد و مارگاریتا ...The Master and Margarita

کتاب مرشد و مارگاریتا ... کتاب عجیبی بود ... حقیقتش حس میکنم که کلا نفهمیدم این کتاب رو ... کتاب بعضا تلمیحاتی دارد که نیاز به شناخت درست از تاریخ و جامعه آن موقع مسکو دارد و در کنار نثر ساده ... حس من این است که نویسنده سعی دارد جهان بینی خاصی رو بیان کند ... چندی پیش دوستی از من نظرم رو در مورد همین کتاب پرسید ...گفتم در یه جمله در این کتاب ... هر کس به جزای کاراش در همین دنیا میرسه ... بالافاصله جواب داد ... چه خوب ... ولی من هنوز هم مطمین نیستم که تجسم اعمال در همین دنیا خوبه یا بد

بگذریم

اخبار حواشی این کتاب برای من خیلی جالب بود ... این که بولگاکف قصد مهاجرت داشته و با دخالت شخصی استالین در مسکو ماندگار شده ... این که نوشته شدن کتاب ۱۲ سال طول کشیده و ۲۵ سال بعد از مرگ نویسنده اش اجازه انتشار پیدا کرده ... این که کتاب ابتدا دو فصل داشته و بعد از آشنایی نویسنده با خانم النا سرگیونا فصل جدیدی به نام مرشد و مارگاریتا به کتاب اضافه شده و این که عنوان شده بیش از ۱۱۰۰ کتاب و مقاله در نقد این کتاب نوشته شده است ... همه و همه آدم رو به سمت این کتاب جذب میکنه

در مورد من ... حداقل کتاب رو یه بار دیگه باید بخونم تا به یه نتیجه گیری برسم

از کتاب ... صفحه ۴
برلیوز گفت ... حتی یک دین شرقی هم پیدا نمیشود که در آن باکره عفیفه ای خدایی را به این دنیا نیاورده باشد و مسیحیان که هیچ خلاقیتی نداشتند مسیح خود را دقیقا با همین الگو خلق کردند ... واقعیت این است که مسیح هرگز وجود خارجی نداشته. این نکته ای است که باید به آن توجه کرد





Thursday, September 2, 2010

خاطرات ساده ...کالباس ... بو

در این روزگار که شکممان به هر دلیلی روز رو خشک و خالی به شب میرساند
نجوای شکم و حس بویایی شنیدنی شده

هم اتاقی من که کالباس لای نون میزاره ... حس بویایی پرواز میکنه ... شکم فریاد میزنه
.
.
.
چشمها را باید بست









Sunday, August 29, 2010

لحظات ساده-خوش زندگی ... بیگ حامد ... بیگ باس



دیدن مسابقات جام جهانی بسکتبال یه مزه دیگه ای داره وقتی گزارشگر شبه آمریکایی بازی طرفدار تیمت و شیفته حامد حدادی باشه
با اختلاف ۲۰ تا باختیم ولی با تعریفای گزارشکر حسابی احساس غرور کردم
بیگ حامد ... بیگ باس







Friday, August 27, 2010

لحظات ساده-خوش زندگی




تقریبا به هر کی گفتم روی سلولهای سرطانی کار میکنم ... رفتارش با من دوستانه تر شد



Wednesday, August 18, 2010

زمزمه روزانه ... دلشدگان



شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند


به یاد دلشدگان

Saturday, August 14, 2010

Friday, August 13, 2010

خاطرات ساده ... ویزا ... حریم خصوصی



به نظر من پرکردن فرم های ویزا ...نمونه کامل نقض حریم خصوصی است ... همچین سوالاتی در مورد ... جسم و روح و اجداد و غیره رو از من پرسیدن که بعید میدونم روزی روزگاری برای خواستگاری هم این سوالات رو از من بپرسن ... کم مونده بود شماره پاسپورت بابابزرگ مرحومم رو هم از من بخوان

یه قسمت احمقانه ویزا راجع به فعالیتهایی تروریستی بود
- آیا شما تا به حال در فعالیت تروریستی شرکت داشتین ...کی؟ کجا؟
- آیا دوس دارین از فعالیتهای تروریستی حمایت کنید؟
.
.
.

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل




Wednesday, August 11, 2010

زمزمه روزانه ...




الهم الرزقنا حج بیتک الحرام





Thursday, August 5, 2010

فیلمایی که این اواخر دیدم

heart in winter
فیلمی است فرانسوی که رمانتیکیسمش بالاس ... اگر مثل من ... با فیلمای کم حرف و موزیکال ارتباط برقرار میکنید ... این فیلم رو از دست ندید.

into the wild
فیلمی است بر اساس داستان واقعی ... که سرگذشت یه پسر نابغه هنجار شکن رو بیان میکنه ... آخرین جملات فیلم رو از دست ندید.


the best years of our lives
یه فیلم امریکایی کلاسیک ... ساخته شده در ۱۹۴۶ که به توصیف مشکلات بعد از جنگ میپردازه ... نسبتش به زمان خودش ... مثل فیلم آژانس شیشه ای به زمان ما





Saturday, July 31, 2010

جود گمنام ... Jude the Obsecure



همه ما کم و بیش به خوندن کتابای قهرمان پرور و پایان خوش* تمایل داریم ... کتاب جود گمنام ... اثر متفاوت توماس هاردی ... ترجمه ابراهیم یونسی ... بسیار سعی میکنه که یه تصویر واقعی ... هر چند بسیار تلخ ... از زندگی رو تعریف کنه
کتاب با داستان پسرک یتیمی که رویای دانشگاه و مدارج بالای ترقی در سر داره ... شروع میشه ... و انصافا پسرک در همین راستا هم تلاش بسیاری میکنه تا سن ۱۹ سالگی که اولین برخوردش با قشر زن رخ میده ...

از کتاب صفحه ۴۹
و جود ... این دانشمند تازه کار ... این کسی که انتظار داشت در آینده دکتر الهیات ... استاد ... اسقف و از این قبیل باشد ... اکنون از این که میدید زیبایی روستایی او را مورد لطف قرار داده و با او به گردش آمده است احساس غرور و افتخار میکرد

یواش یواش ... جود به این نتیجه میرسد که دوست داشتن زن زیبا خیلی بهتر از این است که آدم دانشجو و یا ... باشد

تا اواخر کتاب ... جود پرسودای ما همچنان درگیر زن و بچه و مسایل روزمره است ... تا این که در صفحه ۴۱۱ خطاب به جمعی که به دیده تحقیر نگاش میکردن سخنرانی غرایی میکنه که در این مقال نمیگنجه و آخرش اضافه میکنه که ... آنچه من میخواستم انجام دهم ...هنوز دو سه نسل کار دارد ... حقیقتش ... من با این جمله آخری ... بیش از هر جمله دیگری در این کتاب ارتباط برقرار کردم

* happy end




Thursday, July 29, 2010

خاطرات ساده ... آهنگ های خالی گذشته


معمولا وقتی کد میزنم ... آهنگ خالی گوش میکنم ... تمرکزم اینطوری بیشتر میشه ... ولی چند روزه دیگه نمیتونم موقع کدزدن ...آهنگ های خالی گذشته* رو گوش کنم ... تمرکزم میریزه به هم ... اینگاری دارن با من حرف میزنن ... از خاطراتی که با هم داشتیم ...توی دانشکده ... سایت ... هدفون تو گوش ... مشغول کد زدن

کپل یه مجموعه جدید پیانو داده ... دیگه اونا رو گوش میکنم ... پیانو ... آفیسی در غربت ... کی میدونه ... روزی اینا هم نوستال میشن



*Alone in the rain
*Days of our lives
*Magic touch
*Spring in Autumn
*Gypsy Flam(Armik)
* ...


..

Friday, July 23, 2010

خاطرات ساده ... مثلث مقاله ای

دو تا مقاله دستمه با دو تا *ریویو ... دچار عشق ضربدری شدم ... یه مقاله رو دوس دارم ریویوی اون مقاله رو دوس ندارم ... از اون یکی مقاله خوشم نمیاد ولی کلی با ریویوهاش حال کردم ... حالا کلنجار میرم با کدوم شروع کنم ... شاعر میگه ... ریویوی خوب خستگی رو از تن آدم در میاره

*conference review

Thursday, July 22, 2010

خاطرات ساده ... کارگر برنامه نویس

روزهایی که میگذرد روزهای انتظار است ... منتظر جواب هستم ... هرچند میدونم که موقع جواب دادن چندان خوش قول نیستند ... اما با این همه هر چند دقیقه یک بار ... ریفرشی میکنم صفحه مقابلم را تا بلکه جوابی رسیده باشد ... روزای اخیر استهلاک این انتظار بالا رفته ... بهترین راه برای تحمل پذیر کردن این انتظار ... همانا کد زدن است ... کارهای دیگر را هم امتحان کردم ... اما بدن ما ... بیشتر از همه با کدزدن ارتباط برقرار میکند ... کمی کد جدید میزنم ... ایده خاصی ندارم ... کدهای قدیمی رو دوباره پیاده سازی میکنم ... ریفکتور میکنم ... تست مینویسم ... اینها حس خوبی به من میدهند ... حسی بهتر از کارهای دیگر که برای رهایی از حس انتظار انجام دادم ... به نظر میاد هنوز هم ... یک برنامه نویس ساده اخراجی هستم

..

Wednesday, July 14, 2010

زمزمه روزانه ... زلف ...مو


زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیان مکن تا نکنی بنیادم

..
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

..
وقتی ای دل به گیسوی پریشون میرسی خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون میرسی خودتو نگه دار

..
دو زلفونت بود تار ربابم
چه میخواهی از این حال خرابم

..


هوس کردیم و در همان هوس ماندیم که ... به جایگاه زلف و مو در ادبیات فارسی بپردازیم





Monday, July 12, 2010

به خاطر یک لبخند نازنین

دارم با سر رسید ور میرم ... جولای زوده ... بهتره به یه ریزالت هرچند کوچولو برسم بعد به استاد بگم که میخوام برم وطن ... آگوست میفته توی ماه رمضون شاید هوس کردیم یه مسافرت بریم حالا تو ماه رمضون که نمیشه ... سپتامبر که کلاسا شروع میشه و اول سال تحصیلی نمیتونی بگی که نیستی ... همه این کارا ... فقط به خاطر یه لبخنده که وقتی میشینه رو لبای مامان بابا ... اینگاری دنیا رو به من دادن .. امیدارم اواخر تابستون قسمت بشه بریم وطن



Friday, July 9, 2010

کوری

توی یه جامعه ای که همه کورن ... انسان ها تا چه حد به اصولشون پای بند میمونند ... این اصول که میگم ... میتونه از ساده ترین اصل مثل اصل دستشویی کردن در جای مناسب در مقایسه باکنار خیابون باشه ... تا تعهدی که میان زن و شوهر برقرار است ... بی شک کوری اثر تحسین برانگیز ژوزه ساراماگو که اخیرا به رحمت ایزدی رفته ... یکی از هیجان انگیز ترین رمان هایی بود که امسال خواندم ...


عقیده شخصی: کلی با ژوزه حال کردم ... وقتی دیدم ... من هم مثل ژوزه در نوشتارم تا حد امکان از اسامی پرهیز میکنم و ترجیح میدم که صفت وصفی توی ذهنم رو به کار ببرم ... توی رمان کوری ... هیچ اسمی به کار نمیرود ... شخصیت های اصلی داستان عبارتند از ... اولین مرد کور ... زن اولین مرد کور ... دکتر ... زن دکتر ... دختری با عینک تیره ... پیرمردی با چشم بند سیاه ... پسر لوچ ... و همه جا همین القاب برای ارجاع استفاده میشود

از کتاب صفحه ۱۳۹
اگر نمیتوانیم کاملا مثل آدم زندگی کنیم دست کم هر چه در توان داریم به کار بگیریم تا کاملا حیوان نشویم

اولین جمله ژوزه در سخنرانی جایزه نوبل
خرمندترین کسی را که در تمام عمر خود شناختم ... نه میتوانست بنویسد و نه بخواند


خاطرات ساده: شنیدم استادی که شیرین ترین نمره ام در کارشناسی رو ازش گرفتم دار فانی رو وداع گفته ... این قدر بزرگ بود که جز سکوت چیزی نمیتوانم در موردش بگویم ... خدایش بیامرزد

:

Thursday, July 8, 2010

خاطرات ساده: جشن نارنجی پوشان ... چرخشی از عرش تا فرش

من و کپل ایستاده و مشغول تماشای کنسرت خیابانی هستیم ... سروصدای عجیبی برقرار است ... جمله ای که من تشخیص میدم و به نظرم بیشتر رمانتیک میاد تا هیجانی متناسب با این روزا ... اینه که ... آی نید یو تو نید می ...آی نید یو تو لاو می و الی آخر ... همه شادن و شنگول
دخترکی جلوی ما ایستاده و هرز گاهی با شادی جمع ... بالا و پایین می پرد ... من و کپل همچنان بی احساسات برنامه رو تماشا میکنیم ... ملت شروع میکنن به رقصیدن و این دخترک تنها مانده ... وظیفه انسانی ما حکم میکرد که دست دخترک رو بگیریم و قری بزنیم ... دخترک هم متوجه این موضوع شده ... یاد زوربای یونانی به خیر ... اینجا بود ... حتما چند جمله چارواداری نثارمون میکرد ... خلاصه ... دخترک هم که متوجه شد دو پسر پشت سرش هستن ... سر تا پا شادی ... چرخشی کرد ... اول نگاهش به من افتاد ....من سایه نگاهش رو روی صورتم حس کردم ... ولی همچنان به تماشای کنسرت ادامه دادم ... از من گذشت ... دیگر خندان نبود ...ناراحت هم نبود بیشتر امیدوار بود ... حال به کپل مینگرد ... کپل توی خودش است و ساکت ... به چه فکر میکند من نمی دانم ...خلاصه ... چهره خندان دخترک تبدیل به ناراحتی شد ... همه این چرخش شاید در دو ثانیه انجام شد ... حال کاملا پشت به ما ایستاده ... ناگهان جهشی میکند ... میزند به جمعیت و دست دخترکی دیگر رو میگیرد و شروع میکند به بالا پایین پریدن ... من و کپل ...ناگهان زدیم زیر خنده



Wednesday, July 7, 2010

خاطرات ساده: لانگ دیستنس... اشاره


روزای اخیر با سایر شاگردان استادم در حال انجام یک پروژه مشترک بودیم ... من اینجا در کشور زیر زمین ... ۳ شاگرد دیگر ... اونجا در کشور ارتش سری ... تقریبا تمامی ارتباطاتمون از طریق ایمیل انجام شد ... پروژه روی یک دیتا ست واقعی از فیلمها است و هدف نهایی ... پیشنهاد کردن فیلم به کاربران سایت است ... خوش بختانه به هر مصیبتی که بود کار پروژه رو تموم کردیم و تحویل دادیم ...
خوب ... باید بگردیم دنبال نکته اخلاقی ... امروز که طی یک عادت همیشگی شروع کردم به حذف کردن ایمیلام ...متوجه شدم که بیش از ۴۰ ایمیل در دو روز زده شده که حال اگر ما در یک مکان بودیم و دور یک میز بحث میکردیم ... احتمالا تعداد ایمیلا حداکثر به ۵ تا میرسید ... گاهی یه اشاره ... یه اشاره ....خدا بیامرزه همه رفتگان رو ... گاهی یه اشاره کار ۱۰ تا ایمیل رو یک جا میکنه
اوصیکم به روابط نزدیک و پرهیز از لانگ دیستنس ... خلاص




Monday, July 5, 2010

خاطرات ساده: اسلونی ... افراط و تفریط

لیوبلیانا ... پایتخت عجیبی بود ... بستر شهری بسیار سنتی مینمود ... در عین حال تقریبا همه جا ماشین های مدل بالا دیده میشد ...همراه ... که تعجب من رو دیده بود ... گفت ... این اثرات رژیم قبلیه که به دلیل تفکرات کمونیستی مردم رو از داشتن ماشین های مدل بالا نهی میکرد و حالا بعد از اون رژیم ... ملت پول قرض میکنن که بتونن ماشین مدل بالا بخرن

نتیجه هویجوری ... افراط و تفریط توی هیچ زمینه ای و درهیچ جامعه ای جواب نمیدهد ... ۱۰۰ درصد








Saturday, July 3, 2010

نگاه بالا به پایین


we are not great team but we do not like treated like this:

بعد رفت روی پاشنه پاش و نشون داد که از بالا به پایین داره نگاه میکنه



رفتار دوست هلندی بعد از پیروزی هلند بر برزیل




لحظات ساده-خوش زندگی

پیروزی آلمان بر استعمارگر پیر
پیروزی نارنجی پوشان بر پر افتخارترین تیم

Wednesday, June 30, 2010

عادت برنامه نویسی ... تست

یعنی اگر یه روزی ... یه دانشجویی بیاد سراغ من
و بپرسه که توی برنامه نویسی ... سعی کنم به چه چیزی عادت کنم؟؟

کلی نخواهم گفت ... سعی کن تمیز بنویسی
یا جزیی نخواهم گفت ... عادت کن کامنت بنویسی برای کدهات


تاکید میکنم ...همیشه ... هرجا ... برای هر برنامه ای ... عادت کن
تست بنویسی ... تست

توی این روزایی که کد کروکثیف میزنم ... تمام دل خوشیم به این کلاسهای تست است

حال ما

اگر جویای احوال اینجانب باشین ... خسته ام ... تمام

همه دارن میرن تعطیلات و ما اینجا همچون کارگران اخراجی ... شبه تحقیق میکنیم ... آخر کسی نیست به اینا بگه ... در چنین روزای نایس تابستونی ... باید زیر سایه درخت ... در حالیکه نسیم خنکی میوزد ... تحقیق کرد ... نه اینجا در چهار دیواری

هویجوری: اولین کلمه ای که این رفیقمون از زبون فارسی یاد گرفته و تکرار میکنه ... کلمه تشکر است





Tuesday, June 29, 2010

زمزمه روزانه

شاعر میگه
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست


ما هوس کردیم بگیم
شاه نشین فکر من تکیه گه نگاه توست







Sunday, June 27, 2010

بل آمی ... دوست خوب

بل آمی که در زبان فرانسه به معنای دوست خوب می باشد ... توصیف لایه های پنهان جامعه فرانسه است ... مرد حقه باز یا زن خیانتکار مطرح نیست ... جامعه کل یوم فاسد است ... اگر دنبال خوندن کتابای متنوع هستین میتونید این رمان رو هم توی برنامتون بزارید


از کتاب ... صفحه ۱۶۲
شاعر جواب داد ... همیشه همه چیز را سیاه میبینم ... پسرم ... شما هم چند سال دیگر دچار این وضع خواهید شد. زندگی مثل یک تپه است تا زمانی که آدم بالا میرود خوشحال است ... ولی وقتی آن بالا میرسد ناگهان چشمش به سرازیری می افتد ... و به پایان کار که مرگ است. وقتی آدم بالا میرود زمان به کندی میگذرد ... ولی موقع پایین آمدن خیلی سریع سپری میشود. در سن و سال شما آدم شاد است. آرزوی خیلی چیزها را دارد که به آنها نخواهد هم رسید. در سن من دیگر انتظار چیزی را ندارد ... مگر مرگ

دورا شروع کرد به خندیدن: از حرف های شما تنم لرزید


Saturday, June 26, 2010

آنم آرزوست

اگر مجبور بودی روی ۱۶۰۰۰ داده کار کنی و بعد از دوروز فقط ۲۵۰ تاشون پردازش شده باشن ... طبیعیه که یکی از آرزوهات ... داشتن یک ابر رایانه بشه



Thursday, June 24, 2010

خاطرات ساده: جام جهانی

صحبت جام جهانی است ... المان ابتدا باید با انگلیس مسابقه بده و دور بعدی با برنده آرژانتین - مکزیک
این رفیق ما میگه که انگلیسیها کلی خوشحالند که در مقابل آلمان قرار گرفتن ... میگم به دلایل همون جنگ جهانی دیگه ... با سر تایید میکنه ...منم میخندم ... میگم همه تیمای اروپایی دوس دارن مقابل آلمان بازی کنند ... بعد با خنده ادامه میده که از اونطرف آرژانتینیا هم دوس دارن مقابل انگلیس بازی کنن ... توضیح میده که گذشته از از اون ضربه دست مارادونا ... این دو تا کشور سر مالکیت یه تیکه صخره ...آره فقط یه تیکه راک ... حسابی کل دارن ... انگلیس نیروی نظامی برده به اون صخره ... آرژانتین شروع به خونه سازی کرده روی اون صخره

Wednesday, June 23, 2010

خاطرات ساده: حسین --- بهجت

امروز هم اتاقیم ... روی یک کاغذ درشت نوشته بهجت ... ازم میپرسه این اسم توست؟ میگم نه ... میگه خواستم اسمتو روی تخته بنویسم سرچ کردم به این رسیدم ...خندم گرفته ... معنای بهجت رو میپرسه و من میگم هپینس

Tuesday, June 22, 2010

لحظات ساده-خوش زندگی



دلداری دادن استاد بعد از رد شدن مقاله
HB: This is not good news, but not too bad either





Monday, June 21, 2010

لحظات ساده-خوش زندگی



یک استخر جانانه بعد از کار روزانه



Sunday, June 20, 2010

لحظات ساده-خوش زندگی

خواب عصرگاهی در روز تعطیل
چایی نبات بعد از خواب عصرگاهی

Saturday, June 12, 2010

دو قرن سکوت


نمی دانم و باز بر سر سخن خویش هستم که نویسنده تاریخ ... هم از وقتی که موضوع کار خویش را انتخاب میکند از بیطرفی که لازمه حقیقت جویی است خارج شده است
فروردین ۱۳۳۶

سوالات وابهامات زیادی هنوز تو ذهن من هست ... هنوز هم برای من جای پرسش است که
 
 نگرش ایرانی جماعت به فرمانروایان صحرا (عربان) قبل از اسلام چه بود ... این که در قادسیه و نهاوند چه گذشت و سرداران ایرانی چه دیدن ... سخن اسلام که از آن به بحث یاد میشود و نه سخن شمشیر در مواجه با ایران چگونه نشان داده شد ...این که رفتار فاتحان عرب که در کتاب از انها به سوسمارخوارانی یاد میشود که نقره رو از زر و فرش رو از گلیم تمییز نمیدادن ... بعد از فتح چه کردن در این دیار ... این که کوفه بعد از فتح ایران و با غنایم حاصله چگونه ساخته شد ... این که در ادامه تاریخ اسلام و عرب و ایران چگونه به هم پیوند خورد ... این که ابومسلم بی نوا چگونه حکومت عربی رو از بنی امیه به بنی عباس منتقل کرد و چگونه خود در کسوت مهمان توسط منصور خلیفه عرب کشته شد ... این که علت سیاه پوشی ابومسلم چه بود آیا ریشه در باهیبت بودن رنگ سیاه داشت یا در مقابله با سبز اموی بود ... این که در کنار کتاب سوزی ها و رسمی شدن زبان  کشور به زبان عربی ... به زبان فارسی چه میگذشت ... این که با قدرت گرفتن بنی عباس بغداد که شهری بود محل تلاقی و تماس به عرب و عجم چگونه ساخته شد ... شهری که اسمش فارسی ... خداداده معنایش  ... هزار و یک شب نام نهاندش و به مانند تیسفون در زمان ساسانیان فرستادگان ملوک جهان به آنجا می آمدند... بانگ رستاخیر هویت ایرانی از کی شروع شد ... این که مامون که مادری ایرانی داشت و به یاری اهالی خراسان روی کار آمد چگونه به عنوان تاریخ عطفی در تاریخ ایران در آمد ... دلیل روی کار امدن اولین فرمانروایان ایرانی به نام طاهریان و تسلط آنان بر خراسان چه بود ... سرداران ایرانی پای بند به دوران ساسانی چه میکردن ... بابک و مازیار و افشین (سرداران ایرانی) چه آرزوهایی در سر داشتن ... این که بلافاصله بعد از بابک  ترکیب خرم دین رو بر زبان میاری و نمیدانی خرم دینان که بودن ... جنگ عقاید میان اسلام و زرتشت و  مانی و مزدک و زندقه  و سایر ادیان چگونه انجام میشد ... این که چطور تنها در زمان مامون این فضای آزادی بیان برای گفتگوی ادیان مطرح شد ... این که چطور نفرت از عرب ... اندک اندک به نفرت از هر آنچه به عرب تعلق داشت منتهی گشت و شعوبیان پدید آمدند و هزار و یک سوال دیگر

به نظرم کتاب دو قرن سکوت با زبانی شیوا خیلی از سوالات بالا رو جواب میدهد ... حس شیرینی خواهید داشت در حین خواندن کتاب 



از کتاب ... یک دورنما ... صفحه ۳۲۳ کتاب
در طی این دو قرن بر ایران چه گذشت؟ دورنمایی از تاریخ و حوادث این دو قرن را اکنون میتوان ترسیم کرد. نخست طوفانی سهمگین و خروشان برآمد و دولت ساسانی رو زیر و زبر کرد. شهرها تسخیر شد و مالها به تاراج رفت. چندی بعد حجاج در عراق و قتیبه در خراسان و دیگر عربان در همه جا کشتارها و بیدادهایی سخت براندند. دیری بر نیامد که مغلوبان پیکاری عظیمی با فاتحان آغاز نهادند. ابومسلم و مقنع در خراسان و جاویدان و بابک در آذربایجان و سپهبد  خورشید و مازیار در طبرستان به کوشش برخاستند زیرا که برای رهایی از خواریها و کوچک شماریهای عربان مردم ایران جز رستاخیز چاره ای نمی دیدند. در طی این رستاخیز پهلوان مغلوب قد برافراشت و پشت فاتح مغرور رو به خاک رسانید. تفوق ایرانیان بر عربان آشکار گشت. حکومت وسیادت عربان رفته رفته چون رویای شب نیمه تابستان دود و باد گردید. خاندانهای ایرانی دوباره امتیازات کهن را به صورتی دیگر به دست آوردند و یا لامحاله این قدرت و حشمت طاهریان وصفاریان را به دست افتاد و بدین گونه آنچه در آغاز یک طوفان بر باد رفته بود در پایان یک شب که در وحشت و سکوت ... دو قرن هول انگیز گذشت ... دوباره تا حدی به سامان و قرار خویش بازآمد

Tuesday, June 8, 2010

عشق



یه سوال کوچولو ... مجنون اگر یکی بهتر از لیلی پیدا میکرد باز هم به لیلی وفادار میموند؟ 
جواب کوچولو اگر بله باشد ... مجنون به کسی عشق میورزه که از دیدگاه اون بهترین نیست ... و اگر جواب کوچولو خیر باشه ... اونوقت عشق یه چیزی تو مایه های خودپسندی و اینا میشه

توی پرانتز اضاف کنم که من به تفاوت زاویه دید افراد به یک شخص یا چیز خاص اعتقاد دارم ...بنابراین بنا به قانون انتفا مقدم ... ممکنه این سوال اصلا موضوعیت نداشته باشه





 

Tuesday, June 1, 2010

زمزمه روزانه - مژگان





گرسایه مژگانش به دادم نرسیدی ... در شعله برق نگهش سوخته بودم




Wednesday, May 26, 2010

این ملت قدرشناس


از وطن برای اساتید گرامم مقداری خشکبار به عنوان سوغاتی آوردم ... برخوردهای قدرشناسانه این عزیزان برام بسیار عجیب مینمود ... اولی بلافاصله چند بن کتاب به من داد که ارزشش خیلی بیشتر از سوغاتی من بود ... دومی علاوه بر تشکرات ويژه حضوری ... چندین ایمیل میزنه و دعوت به ناهار و جلسه و غیره میکنه ... حقیقتش اصلا فکر نمیکردم که هدایای بسیار ناقابل من اینچنین بازتابی پیدا کنه ... این جریانات در کنار برخوردهای یکی از هم وطنان در ماه گذشته ... نمود بسیار بیشتری میگیره به خودش

نتیجه اخلاقی: هدیه گرفتن دلها رو به هم نزدیک میکنه

واکنش اخلاقی: قدرشناس باشید

Tuesday, May 25, 2010

زمزمه روزانه



وقتی که عاشقانه به نوشی پیاله را ... فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست




Friday, May 21, 2010

دیسکاشن

دارم فکر میکنم که مکاتباتم با اندریاس ... به احتمال خوبی ... قسمت زیادی از بخش دیسکاشن تز نهایی رو پوشش قرار خواهد داد

در راستای ارایه ایده ساده توسط من ... دریافت تشویق و شاخ و برگ از طرف اندریاس
 

Thursday, May 20, 2010

روزگار



ای روزگار چه میکنی با ما؟ خودت شیک بگو چی میخوای؟


Wednesday, May 12, 2010

زمزمه روزانه

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی            عشق بی یار مهیا نشود یار کجاست؟

سایت خوبی است 

Saturday, May 8, 2010

همنوایی شبانه ارکستر چوبها

خوددرگیری ... پریشان حالی و امثال این ها ... با تغییر زمان و مکان حل شدنی نیستن ... گاها انسانها ممکنه به خاطر مشکلات ... از هر نوع و دسته ... آرزو به تغییر در زمان یا مکان بکنن ... رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها ... خیلی قشنگ و شیک بیان میکنه که تحقق این دسته آرزها لزوما اون مشکلات رو حل نمیکنه ... مهاجرت و مرگ ... دو راه حلی است که راوی داستان از آنها بهره میجوید و باز هم به مراد خود نمیرسد ... بگذریم

روی جلد کتاب لیستی از جوایزی که کتاب برده ذکر شده و همین شما رو به خوندن کتاب ترغیب میکنه ... همینطور که کتاب رو میخونی ... حس میکنی یه چیزی کمه ... جریان یه جوریه ... به سانسور کتاب شک میکنی ... یه کم باید بگذره تا متوجه بشی که نویسنده مدام سعی میکنه که تو رو توی پریشان حالی راوی داستان شریک کنه ... راوی یه سفر کرده به غربته ... در کنار سایر هم وطنان روزگار رو در اتاق زیر شیروانی به سر میکنه ... جریان تا مرگ مشکوک راوی ادامه پیدا میکنه و اما زندگی بعد از مرگ ... پریشان حالی هم چنان ادامه دارد

از کتاب ... صفحه ۴۷
گفت: شوخی یی در کار نیست ! شما را برمیگردانند به همان جهنم دره
ناامیدانه آخرین تیر ترکشم رو در کمان نهادم ... ببینید آقایان ... من بیمارم ... دست خودم نیست ... شما که میدانید من خودویرانگری دارم ... تازه این برنارد خدابیامرز بود که بیماری مرا کشف کرد وگرنه خودم هم نمیدانستم ... با این حال از رفتار زننده ام عذر میخواهم

Wednesday, May 5, 2010

فیلد طراحی دارو

بچه که بودم ... آقا دکترا و مخصوصا خانم دکترا رو خیلی دوس میداشتم ... البت همچنان نسخه بزرگسالی این حس وجود دارد ... ولی همیشه در کنار این حس احساس میکردم که شغل کثیفیه ... خون و چرک و مریض و ممممم ... بگذریم ... خلاصه اصلا طرف رشته تجربی و دکتری و غیره نرفتم و از کنارش هم رد نشدم ... از این طرف هم همیشه احساس میکردم که این  فیلد مهندسی ما هیچ درد اساسی از این جامعه شبه بشری رو حل نمیکنه ... از این هم بگذریم

این روزها ... این اساتید عزیز ما اشاره کردن که بدک نیست که سکان تحقیقات  رو یه کم بچرخونیم سمت ... فیلد طراحی دارو ... البت اجباری نیست و به من یه فرصت یک هفته ای دادن که نظرم رو بگم ... ماهم شروع کردیم به خوندن مقالات دارو ... به این فیلد جدید حس خوبی دارم چون همون حس مفید بودن رو بیشتر به من میده ... از طرفی این ریسک هست که اگر همون فیلد قبلی رو ادامه بدم ... تعداد مقالاتم و فقط تعداد مقالاتم بیشتر باشه

تا ببینیم یار که را خواهد و میلش به که باشد



Tuesday, April 27, 2010

همچون ستارگان

خب فرصتش پیش نیومده بود یا علاقه نداشتم ... یا هر بهونه ای میشه آورد ... به هر حال من سراغ نجوم و ستارگان و غیره نرفتم و چیزی هم نمیدونم در موردشون ... فیلم خیلی دور خیلی نزدیک میر کریمی هم خیلی سعی کرد یه حسی رو منتقل کنه که در مورد من به شخصه موفق نبود ... کتاب جدید ... همچون ستارگان اثر کاترین پترسن ... رمانی است که برهه ای کوتاه از زندگی یک خونواده پر از مشکلات آمریکایی رو بیان میکنه ... حالا توی این وانفسا ... دخمل کوچیک خونواده علاقه زیادی به نجوم و ستارگان داره ... و این علاقه تاثیرش رو در جای جای زندگی این دخمل بچه میزاره ... جاهایی از کتاب ... وقتی به هیچ بودنش در مقابل جهان هستی پی میبره ... تحمل مشکلات براش آسونتر میشه


از کتاب:
از شدت هیجان خوابش نمیبرد. سال های درازی طول کشیده بود تا نور آن ستارگان به چشم انجل برسد. آن قدر که از تصور او خارج بود. ستارگان باشکوه ترین و حیرت انگیزترین چیزهایی بودند که انجل در عمرش دیده بود. وقتی نور خود رو به زمین فرستاده بودند ... او ... انجل مورگان زنده نبود و حتی سال های سال به تولدش مانده بود. انجل از تصور این موضوع بر خود میلرزید. انجل حتی نزد آن ستارگان به اندازه یک حباب هم نبود. حتی به اندازه یک ذره غبار. حتی ...حتی ... سعی میکرد چیزی کوچک تر از هیچ تصور کند ... اما نمیتوانست




Saturday, April 24, 2010

فرانی و زویی

این حالت آشفتگی ...یا هر چیزی که اسمشو بزاری ... حداقل توی یه برهه از زمان برای همه بچه هایی که دغدغه دین-خودا دارن ایجاد میشه ... رفتاری که شاید  از نظر دیگران یه آشفتگی محض به نظر بیاد ... در حالیکه فرد آشفته ... از این آشفتگیش لذت میبره ... داره با یه نگاه عاقل اندر سفیه به اظهار نظر دیگران در مورد خودش گوش میکنه ... توی دوستای اطراف خودم چندم موردی دیدم ... چیزی که توی این برهه به درد میخوره ... وجود یه مرشده ... یه شخصی که فرد آشفته بهش اعتقاد داشته باشه ...خیلی وقتا شده روزگار نقش یه مرشد رو بازی کرده

بگذریم

کتاب فرانی و زویی از دید من توصیف کننده یکی دیگر از این آشفته حالانی است که هر لحظه ممکن است در کنار خود ببینیم ... فرانی دختر خونواده است که در قسمت اول کتاب قراره آخره هفته رو با دوست پسرش بگذرونه ...پسر داره غذا میخوره ... به زمان فوتبالی که عصر قراره انجام بشه فکر میکنه و حتی خیلی دوس داره مقاله ای که اخیرا نوشته رو به فرانی نشون بده ... اونور میز... فرانی شروع میکنه به نقل داستان یه رعیت که با یه کوله پشتی از نون و نمک ...شروع میکنه به سفر برای پی بردن به حقیقت انجیل ... این قسمت کتاب  تا غش کردن دختر و بازگشتش به خونه ادامه پیدا میکنه ... قسمت دوم کتاب ...زویی ... برادر فرانی ...سعی میکنه مشکلات فلسفی خواهر رو سامان بده ... مکالمات زویی با مامانش و فرانی ... به مرور پخته تر میشه و بی شک یک سوم پایانی کتاب جز قشنگ ترین قسمتای کتابه
از کتاب ... صفحه ۱۳۵
فرانی خطاب به زویی ... تو میگی من چیزی از دعای عیسی میخوام -- که به قول تو ... در واقع من رو به اندازه کسی که یک کت پوست سمور میخواد ... یا میخواد مشهور بشه ... یه یه جور پرستیژ احمقانه داشته باشه ... زیاده طلب میکنه ... من همه اینها رو میدونم 

Tuesday, April 20, 2010

اشک ها و لبخندها

مامان بزرگ آلزایمر گرفته ... منو به یاد نمیاره ... ولی هنوزم وقتی میگم بهش
مامان جون ... وقتی میخندی خیلی خوشگل میشی ... کل صورتش رو  خنده فرا میگیره ... اونوقته که برای چندمین بار شروع میکنه به بوس کردنم

بگذریم ... خدا عمر با عزت بهش بده ... اول که باهاش برخورد میکنی ... تو رو یادش نمیاد ... ولی همچنان دستش به دعاست ... دعای سلامتی و دل خوش از زبونش نمیفته ... یواش یواش میخوای بغز که کنی ...زیر گلو جمع شده ... چشای پر آب ...گوشت پیشه مامان جونه ... میبینی مامان جون داره از گذشته میگه ... این قدر مخلوط قشنگی از گذشته و حال و آینده رو بیان میکنه که تو میخوای بزنی زیر خنده ... دکتر میگه این  آلزایمر برای سلامتیش مناسب تره ... دیگه غصه عزیزان نمیخوره ... اگر بدونی چه قدر بانمک شده

سایت همچنان با عزت بر سر ما باد ... تویی که منبع لایزال مهربونی رو معنا کردی
 


Tuesday, April 13, 2010

پرواز را به خاطر بسپار

کتاب پرواز رو به خاطر بسپار  به یکی دیگر از اثرات جانبی جنگ ... اون هم جنگ جهانی می پردازد ... اون زمان که خونواده های یهودی برای حفظ بچه هاشون مجبور میشن که اونا رو بفرستن به روستاهای دور افتاده ... بچه های شهرنشین ... مشکلات باورنکردنی با مردم بومی پیدا میکنند ...  همینطور که کتاب رو میخونی به همه چی شک میکنی ... به طور واضح  با ترجمه مشکل پیدا میکنی ... فضای ترسیم شده کمی غیر باورانه میاید ... همه این ها رو میزارم به حساب روحیه خشن مردم در زمان جنگ ... از اون دسته کتابهایی است که یک بار و فقط یک بار توصیه میشه که خونده شود
بگذریم
استخدام فله ای خدام در حرم امام رضا ... باعث شد که یکی به آرم روی لباسم گیر بده ... دیگری میگفت  نافله میخونی یا کتک میخوری


Sunday, April 11, 2010

مجازی- واقعی

توی وطن همه چیز واقعی تره به جز عشق که
 مجازی شروع میشه ... مجازی داغ میشه ... مجازی تموم میشه


Saturday, April 10, 2010

خاطره‍

هر بار که به وطن برمیگردم ... عکس خانوادگی توی قاب ... کمی خاکستری تر میشه ... عکس رنگی ... به سیاه و سفید نزدیک میشه ...
 خودم خیلی اهل مرور خاطرات نیستم ... ولی امون از ذهن ناخودآگاه

Friday, March 19, 2010

روز اول- روز دوم

هتل کمی عجیب می نمود ... اولین نکتش این بود که مثلا من انتظار داشتم اتاق ۲۳۰ طبقه دوم باشه ... ولی دو طبقه زیر زمین بود ... یا مثلا راهرو بیشتر شبیه باغ وحش بود ... انواع و اقسام حیوانات خشک شده رو گذاشته بودن توی راهرو ...  از قضا چشممون به کرگدنی روشن شد که گردنش اندازه کل بالاتنه ما بود ... خلاصه شنیدیم که امکانات سونا و استخر و غیره هم داره ... اما بعد از کنفرانس تقریبا بیش از نود درصد ملت از این امکانات استفاده نکرده بودن ... نتیجه اخلاقی اینه که گول این ستاره ها و امکانات جانبی رو نخوریم ... بگذریم

ارایه های صبح همه سراپا گوش بودن ... میانگین سوالاتی که از هر نفر میشد ۴-۵ تایی میشد ... به مرور سوالات کم شد ... بطوری که در روز دوم خبری از سوال نبود و وقت اضافه میومد ... من به روبرت میگفتم که به نظر میاد که خوب تصمیمی گرفتیم که کنفرانس رو زود ترک کنیم ... چون از تعداد سوالات معلومه که ملت هم کمی خسته شدن 

به نظرم در حالت کلی ... کنفرانس نکته جدیدی نسبت به موارد مشابه نداشت ... مثلا به نظر من همچنان قشر خانم ... اصرار دارن که با صدای پایین ارایه کنن به طوریکه از ردیف دوم به بعد به سختی شنیده شوند ... شوخی های بالای هیجده هم بعضا در ارایه ها بود که به نظرم ملت با نخندیدن به اونا ... فیدبک خوبی به ارایه کننده ها دادن  ... یکی از شرکت کنندگان آلمانی ... وقتی صحبت میکرد ... من رو یاد فیلم غلاف تمام فلزی اون خودا بیامرز مینداخت ... وقتی فرمانده فحش میداد و بقیه میگفتن ...بله قربان ... توی تمام مدتی که حرف میزد ... هوس میکردم که بلند شم و داد بزنم ... بله ... بله قربان ... برخورد رسمی و نظامی وار آلمانیا با خدمتکارا ... برام جالب بود .. در حالیکه همین گروه وقتی توی جمع دوستانه بودن ... شاد و صمیمی به نظر میومدند!



Thursday, March 18, 2010

زمزمه روزانه

چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست ... که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
سعدی

Wednesday, March 17, 2010

شب اول

پیش از سفر یه آمار گرفتم که آیا جایی برای گردش دارد ... حالا که این همه راه میریم تا اونجا ... یه سری هم به شهرهای اطراف بزنیم ... ولی طبق نظر دوستان ... آلمان همچین کشور توریستی محسوب نمیشود ... البت در این اظهار نظر هنوز  ریشه های خشم مردم اینجا از جنگ جهانی دوم دیده میشود ... خلاصه  بی خیال گردش جانبی ... عازم این کشور شدیم ... تا یادم نرفته ... یادم اومد که کار یکی از بچه های اینجا  روی بررسی نام های  قاره سبز است و عجالتا پایگاه داده ثبت احوال کشورهای مختلف رو دارد و یکی از تحلیل هایی که توی ارایش مانور داد ... این بود که اسم ادولف داره کم کم از اسامی بچه های آلمانی حذف میشه ... امان از جنگ ... توی پرانتز هم با لبخندی خاص گفت اسم بریتنی هم خیلی کم شده

بگذریم 

هتلی که قراره بریم ... یه هتل چهار ستارس  در وسط نا کجاآباد ... من موندم محلش کوجا بود که باید یک ساعت از ایستگاه قطار تو جاده خاکی با تاکسی بریم تا بهش برسیم ... به دلیل بارندگی ماشین توی گل و لای موند و خلاصه مجبور شدیم پیاده شیم و ماشین رو هل بدیم ... کمی جلوتر به دلیل شکسته شدن درخت مسیر بسته شده بود ... خلاصه با کلی مکافات و شلوارای گلی رسیدیم به محل ... تاکسی تقریبا تا نصف قهوه ای  شده
بگذریم 
رسیدیم و شام خوردیم و کمی روی ارایه کار کردم ... آخه فردا ۱۰ صبح ارایه داشتم

ادامه دارد
 

Friday, March 12, 2010

قدر ایام

ماهها پیش از این ... عکسشو توی هوم پیجش میدیدم و به عشق یه جواب کوچولو بهش ایمیل میزدم ...
سلام بر دکتر فلان ... من دانشجو بهمان ... به شماره شناسنامه فلان ... علاقه مند به فیلد گران و الی آخر ... مرا به غلامی میپذیرید؟

...
 
 حالا کنار دستمون نشسته ... ناهار میخورده و دو ساعت باهامون بحث میکنه ... دیگه کم مونده بزنم پشتش و بگم ... دکتر خوب بودی بهتر شدی؟ خیلی اوچیکیم

روزگارت باد شیرین ... شاد باش 
دست کم یک روز تو هم فرهاد باش



Sunday, March 7, 2010

اضاف؟

هفته دیگه دارم میرم آلمان ... من و تاین هر کاری کردیم که این استاد رو بپیچونیم نشد ... آخرش قرار شد که به جای یک هفته ... تنها دو روز بمونیم ... رک و روراست بهش گفتم که من یه هفته توی کنفرانسی با این همه تنوع موضوع بمونم ... خوابم میگیره ... استاد ...فیکیر کنم ... با لهجه ترچی ... :) ... از این صراحت لهجه من خوشش اومد و چند تا اقرار در مورد خودش کرد که در روزای عادی از این کارا نمیکرد ... بگذریم

این پاراگراف رو نوشتم و بعد پاک کردم و حالا هم تبدیل به کامنت شده ....
// شرع کامنت  // لابد باید منتظر بمونم که یکی بپرسه چه کشورهایی رو رفتی و من خیلی شیک آلمان رو هم به قبلیا اضاف کنم ... ولی چیزی که حقیقت داره ... وقتی برای کنفرانس یا کارای اکادمیک عازم یه کشور میشین ... اصولا نمیشه گفت که اون کشور رو رفتین ... به نظرم باید با فکر راحت ...  در حالی که دستتون به قول کوولاه قرمزی تو جیفاتونه ... توی خیابونای اون شهر قدم بزنید و لذت ببرید و  سعی کنید که از اون شهر یه شخصیت انسانی بسازید ...هر موقع اون شخصیت رو ساختین .... اون وقت میشه به اون لیسته اسم اون شهر رو اضاف کرد ...پایان کامنت

از این تاین هم باید بیشتر بگم ... یه پسر هلندی که  احساس میکنم به صورت بسیار خوبی جهان بینیش برای زندگی با جهان بینی من منطبقه ... البت باید یه کم تفاوتای فرهنگ شرق و غرب رو درنظر بگیریم ... یه اصل مهمش اینه که هوا از یه حدی بهتر باشه ... یا از یه حدی بدتر باشه ... کار و درس و موارد سطح دوم باید تعطیل بشه ... تو دراز مدت جواب میده ... 
بگذریم ...
حال همه شما چطوره؟

Thursday, March 4, 2010

نصایح استاد


استاد: ببین عزیز دل بابا ... موقع نوشتن گزارش ... مقاله و مستنداتی از این قبیل ... خودت رو در کسوت مادربزرگی ببین که برای نوه هاش ... داستان تعریف میکنه ... کوتاه و گیرا... داشتن سناریوی خوب خیلی مهمه ... خیلی ...

شاگرد اخراجی  هیچی نمیگه ... باشنیدن کلمه سناریو ... ناخودآگاه یاد کلاس درس مدار منطقی و استاد نوابی میفته ... همون موقع که دانشجویی تعریف سناریو رو از استاد پرسید و استاد ... هنگ  کرد و مبهوت
استاد ادامه میده: دانشجوی بابا... ما باید اشکالات کار خود رو ... هرچند در حال حاضر راه حلی براشون نداریم ... به طور صریح رو در گزارشمون ذکر کنیم

شاگرد اخراجی فکر میکنه که جای دیگه چیز دیگه بهش گفته بودن! 

بگذریم ... باز هوای بارانی وطنم آرزوست

Sunday, February 28, 2010

حق؟

اگر ... همه ...  نه ... بل ... بخشی ... از مشکلات ما از نگاه های حق به جانب شروع شد

Monday, February 22, 2010

ویر زلف

توی مدت زمان باقیمانده تا رجعت به وطن ... این هفته به احتمال خوبی ... شلوغ ترین هفته من است ... دو تا ددلاین دارم و یک ارایه و کارهای استاد گیر ... همه اینا باید در ۵ روز اتفاق بیفته ... ولی نمیدونم چی شده که از صبح علی الطلوع ویرم گرفته که برم روی واژه  ... زلف ... در ادبیات فارسی یه جستجویی بزنم  ... به نظرم زیر فشار ... آدم بیشتر حال میکنه که به علایقش بپردازه

فعلا به ... سیاهی زلف ... بوی زلف ... پیچش زلف ... رسیدم ... از این مقال بیشتر خواهم نوشت

بک تو وورک 

Sunday, February 21, 2010

زمزمه روزانه

من از آن روز که در بند توام آزادم

Sunday, February 14, 2010

حریم زن


حریم ... زن ... مرز 
زنان بر بالهای رویا ... نوشته فاطمه مرنیسی نویسنده مراکشی  است ... راوی کتاب ... دخمل بچه ۹ ساله ایست که با زبان شیرین کودکانه اش ... قرار است به مرور با حریم های مخصوص جنس خودش آشنا شود ... کتاب سخن از زبان زنان روشن فکر سنتی میگوید ... کتاب .... دنیای شاد و شیرینی دارد ... جز معدود کتاب های فمینیستی که نویسنده یه طرفه به قاضی نرفته

طرح روی جلد ... تفسیر مخصوص خودش رو می طلبد  و واژه حریم ... بدون شک ... پرتکرارترین واژه این کتاب است



از کتاب ... صفحه ۱۰۲
آیا حریم واقعی این است که در آن یک مرد با چند زندگی کند؟ ... آیا هر مرد متاهلی حریم دارد؟ ... شاید هم حریم به مردی تعلق دارد که نشانه مردانگی قابل توجهی داشته باشد ... از آن پس دریافتم حریم عبارت از بازی میان مردان و زنان است ... مردها حریمی درست میکنند  تا قدرتشان رو در برابر مردهای دیگر به اثبات برسانند

بهشت هم بی مشکلات کامل نیست

کتاب شادی در آسمان ... اثر شارل فردینان رامو ... کتابی است صد صفحه ای ...که به زندگی بعد از مرگ میپردازه ... و از شانس خوب ما ...بهشت برین رو توصیف میکنه ... داستان از اینجا شروع میشه که عده ای از اهالی یکی از دهکده های سوییس از گور برمی خیزند و روانه خانه های خود که از نو ساخته شده اند ...میشوند ... کور بینا میشود ... معلول راه میرود ... ظلم ... پول ... جنایت ... دیگر وجود ندارند ... گذشته و آینده معنایی نداره و هزار و یک چیز خوب دیگه
اما
به زودی روحها دچار ملال میشوند

آری ... به نظر میاد بهشت هم بدون مشکلات ... بدون حس ترس ... بدون استرس کامل نیست 

Wednesday, February 10, 2010

خدایش بیامرزد

میگن بدی عمر دراز اینه که  آدم مرگ نزدیکاشو میبینه ... ما هنوز عمری نکردیم و این همه مرگ نزدیکان رو دیدیم
میترسم بسوزم از این همه پختگی

جمله معروف ... بهت فرصت جبرون میدم ... رو من از این خدا بیامرز یاد گرفتم ... تو بچگی زیادی به من حال میداد ... وقتی نگاه متشکرانه بهش میکردم ... جواب میداد ... بهت فرصت جبرون میدم ... پیر که شدم باید بیای پشتمو توی حموم کیسه بکشی

روحش قرین شادی

Saturday, February 6, 2010

زمزمه روزانه

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم ... شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم

Saturday, January 30, 2010

خشت و آینه ... ۱۳۴۴ ... ابراهیم گلستان

روزگاری نه چندان دور ... حدود۴-۵ سال پیش ... بر حسب اتفاق دوستی از دوران دبیرستان رو دیدیم و دیدارها تازه شد ... از همه جا گفتیم و گفتیم تا این که دوستمان عرض کرد که  کل یوم فیلم ایرانی نمیبیند ... فقط فیلم خارجی ... از قضا ما هم در همان حول و حوش شهر زیبا اثر اصغر فرهادی رو دیده بودیم ... خلاصه پیشنهادی کردیم و دوستمان اجابت کرد و سکانس بعد ... تشکر رفیق از ما بود ... این که حتی خانواده رفیق ما هم با فیلم ارتباط برقرار کرده بودن ... این شد که این رفیق ما ... بعد از آن فیلم ... افتخار دیدن فیلم فارسی رو هم به سینمای ما دادن

همه اینها رو گفتم ... که اگر روزی روزگاری ... توی پرانتز خدا بیامرزه خسرو  و مراد بیک رو ... پرانتز بسته ... دوستی قدیمی رو دیدین که نسبت به فیلمای قبل از انقلاب ذهنیت منفی داشت ...فیلم خشت و آینه اثر ابراهیم گلستان ... میتونه گزینه خوبی برای معرفی باشه

و اما خود فیلم
   
بیست دقیقه پایانی فیلم ... من رو یاد بیست دقیقه ابتدایی فیلم بیست اثر عبدالرضا کاهانی انداخت ... بیست دقیقه سکوت و تو از این سینمای صامت به وجد میای ... سکانسای میانی فضای گفتگوی دو نفره مرد و زن ... من رو میبره توی بحثای دونفره فیلم بیفور سانست  ... درگیری های اول فیلم عین فضای فیلم فرانسوی بچه است ... به همه اینا مشاهده فضای شهری سال ۱۳۴۴ ... تیتراژ ابتدایی قشنگ و نقش همسایه در فرهنگ غنی  و فضول ایرونی رو هم اضاف کن ...

 

Tuesday, January 19, 2010

بهمن

بهمن ... ماه عجیبیه برای من ... ماه  از دست دادن عزیزای خیلی عزیز ... ماهی که به قولی ... بی بزرگتر شدیم ... بی فرمانده شدیم ... یه مشت آدم حیرون و ویرون شدیم

درست دو روز قبل از وفات اولی ... باهاش بلال خوردم ... هنوز صورت خندونش تو ذهنمه

فکر کنم یه هفته قبل از مرگ دومی ... رفته بودم سراغش ... نمیدونم برای چندمین بار تکرار میکرد ... چه بگویم که ناگفتنش بهتر است ... فرصت نشد داستان رستم و اسفندیار رو تعریف کنه

سومی کمرشکن بود ... هم ما ضعیف شده بودیم ... هم اون خیلی عزیز بود ... چند بار بااون و منبع لایزال مهربونی ... شال و کلاه کردیم به سمت ولایت ...  توی سکوت جاده ... از آرزوهاش میگفت ... این که دوس داشت زبون بلد بود و میرفت کل دنیا رو میگشت

خدایشان بیامرزد

بگذریم 

Wednesday, January 13, 2010

روح پراگ

شخصیت قایل شدن ... کلا چیز خوبیه ... حالا من کار ندارم که فلان دانشمند در فلان کشور اثبات کرده که اشیا روح دارن و فلان و بهمان ... ولی کلا حس خوبیه آدم برای اشیای ارزشمندی که کنارشن یا اشیایی که عمری باهاشون سر کرده شخصیت قایل شه ... من این حس رو نسبت به لپ تاپ قبلیم داشتم ... همون که با اون هیکل یوغورش ... رفیق  غار ما شده بود ... تو لحظات خوشی و ناخوشی همدم ... هنوز کشته اون نگاههای بامعنیشم ... وقتی به خاطر امنیت بالای دانشگاه ..همراه با خودم میبردمش استراحت گاه ... سرشو از کیفم میوورد بیرون ... داد میزد ... سلام رفیق

همینا رو گفتم که بگم ... کتاب روح پراگ ... ایده جالبی رو برای من رو کرد ... این که ...

از کتاب۱

هر شهری مثل یک ادم است ... اگر رابطه اصیل با آن برقرار نکنیم فقط نامی بر جای می ماند ... یک شکل و صورت بیرونی که خیلی زود از حافظه و خاطره مان می رود و رنگ می بازد

شخصیت شناسی شهر پراگ ... به مذاق امثال ماها ... به دلایل تاریخی و سیاسی ...خیلی خوش میاد

از کتاب ۲
مثل بسیاری از کسانی که از این جنگ جان سالم به در بردند زمانی طول کشید تا درست متوجه شوم که غالبا این نیروهای خیر و شر نیستند که با یکدیگر نبرد میکنند ... بلکه صرفا نیروی شر متفاوتند که با یکدیگر برای سلطه بر جهان رقابت میکنند
 



Monday, January 4, 2010

Swift as Desire


نمیدونم چه قدر دیگه آدما باید تجربه کنن ... نمیدونم چه قدر دیگه باید مستند نوشته بشه که بفهمیم  ... عزیز دل برادر ... زود قضاوت کردن در مورد دیگران و مخصوصا نزدیک ترین عزیزانمون اصلا  کار صحیحی نیست
رمان لحظه ایست روییدن عشق اثر نویسنده معروف ... لورا اسکوییول ... از اون داستانایی است که یک عشق باورپذیر رو نقل میکنه ... زندگی ایده آل نیست ولی خوب هردوطرف دارن از رابطشون لذت میبرن تا این که ...

از کتاب
خودت چی ؟ خودت کجا بودی؟ تو چرا صدای بچه تو نشنیدی؟ کجا داشتی هرزگی میکردی؟
لوچا دست از گریستن کشید. نمیتوانست آنچه را که شنیده بود باور کند. باورش نمیشد چنین کلمه ای از دهان خوبیلو درآمده باشد ...آن هم در چنین وضعیتی ... آهسته از او دور شد

نتیجه اخلاقی
اگر خوب حرف زدن رو بلد نیستیم لااقل سکوت کنیم

Followers

Blog Archive