Wednesday, December 14, 2011

اصل دوم ... مقایسه نکن

گرچه مقایسه کردن ممکنه باعث خیلی یادگیری ها و تجربیات و غیره بشود ولی ما سعیمون رو میکنیم که کل یوم مقایسه رو از زندگیمون حذف کنیم.
اصل دوم: عدم مقایسه در مورد هر چیز و هر کس



Tuesday, December 13, 2011

شیخ صنعان

خوندن این کتاب ارامش عجیبی به من میده ... گرچه به تازگی برای بار دوم اونو خوندم ... باز هم هوس میکنم هر شب اون رو تورقی بکنم


بسی ایمان بود کز کفر زاید ... نه کفرست آن کزان ایمان فزاید

Tuesday, December 6, 2011

حفظ یک لبخند

به نظر من بزرگترین مسیولیت یه فرد ... تلاش برای حفظ "لبخند رضایت" روی لبای همسر, پدر و مادر است

باقی همه فانی است





Tuesday, November 29, 2011

اصل اول ... قضاوت نکن

طبق یه سنت قدیمی ... قبل از شروع هر بخش جدیدی تو زندگیم ... سعی کردم اصول اون بخش رو مشخص کنم ... خوبی این قضیه اینه که وقتی اون بخش رو پشت سر میگذاری و میبینی که اصولت رو زیر پا نزاشتی ... این خوشی بهت دست میده که حداقل مینیمم ها رو رعایت کردی ... بگذریم ... اولین اصل زندگی مشترک ما این بود

در هیچ شرایطی و در مورد هیچ چیز و هیچ کس حق قضاوت نداریم

Saturday, November 26, 2011

خاطرات ساده ... استرس زیر پوستی

در این ایامی که شادیم ... خواندن کتابی که بوی غم میدهد (سال بلوای عباس معروفی) ... زنی که عاشق و عشق کوزه گری است ... مردی که اصلا جنس زن رو نمیشناسد ... استرس زیر پوستی من را زیاد میکند ... خودا حفظ کنه دکتر ثانی رو که در ایام فوق لیسانس هر موقع صادقانه بهش میگفتم دکتر کمی استرس دارم ... خنده قشنگی میکرد و میگفت ... استرس, کمش خوبه, رحمانی

Sunday, October 30, 2011

پیشنهاد جوک

این روزها رو ... به منظور شرکت در کنفرانس ایدا ... در پورتوی پرتقال میگذرانم ... در کنار همه موضوعات جالبی که برای روش های یادگیری ماشین ارایه شد ... ملت شادی از اسپانیا بودن که روی یک سیستم پیشنهاد کننده جوک کار میکردن ... ایده جدید و جالبی بود برای من :)

Friday, October 28, 2011

خاطرات ساده ... ۳ سال گذشت

۳ سال پیش در چنین روزی وارد هلند شدم ... تجربه خوبی بود ... روزها اکثرا عادی بودن نه تند و نه کند ... کلا راضیم ... به قول معروف (خودم) توقع کم زندگی را شاد میسازد ... به اصولی که اون اول چیدم ... تقریبا پایدار بودم و به اهدافم ( پیشرفت میانگین در چند بعد زندگی) تا حدی رسیدم ... باشد که عاقبت به خیر شویم.


Monday, October 24, 2011

خاطرات ساده ... با زبون خوش برو بیرون


سال سوم دکترا تموم شده و دارم وارد سال چهارم میشم
سعی میکنم به همه گزینه ها فکر کنم ... بازگشت به وطن ... ادامه تحصیل در شهر ایده آل خودم (لایدن-هلند) ... ادامه تحصیل در خارج از هلند و ایران

با استاد راهنما و رییس دانشکده صحبت کردم ... هر دو متفق القولند که برو بیرون ... یوست میگه که اگر همین جا فوق دکترا بخونی, ممکنه توی ۲ سال سود کنی ... ولی صد در صد در دراز مدت از لحاظ آکادمیکی برات نمره منفی حساب میشه ... خلاصه اصلا و ابدا بهت توصیه نمیکنم که دوران فوق دکترا رو با همون تیم دکترا و در همون دپارتمان دکترا بخونی ... برو بیرون ...برو آمریکا ... برو کانادا ... با زبون خوش از هلند برو بیرون




Wednesday, October 19, 2011

یادمان باشد ... با بهترین اثر شروع نکنیم


وقتی با بهترین اثر یک نویسنده آغاز میکنی
همیشه این خطر وجود داره که وقتی آثار دیگرش رو میخونی ... بخوره تو ذوقت

مثلا وقتی من کوری رو خوندم ... بسیار علاقه مند شدم که آثار دیگر خوزه ساراماگو رو بخونم
سراغ همه نامها رفتم و ... حسابی خورد تو ذوقم

یا مثلا

کتاب جان شیفته رومان رولان رو خوندم بسیار مشتاق بودم که دو گانه اون کتاب رو که ژان کریستف نام داشت بخونم
ولی باید اغراق --در--اقرار کنم که به زور کتاب رو به پایان رسوندم

خلاصه حواسمون باشه با بهترین کتاب یک نویسنده آغاز نکنیم ... چرا که ممکنه لذت کتابهای دیگرش رو از دست بدیم

شاید بشه این قضیه رو کلی جنرال کرد ... ولی تجربه من در همین حد بود




Friday, October 14, 2011

خاطرات ساده ... ایراد

به استادم فهموندم که یکی از مزایای کارکردن با دو تا استاد اینه که وقتی اونا از هم ایراد میگیرن ... تو به خودت امیدوار میشی ... خندید و گفت ... کافیه من یه بار دیگه متن خودم رو بخونم ... کلی ایراد از خودم میگیرم ... بهش گفتم اینجوری من کلی کیف میکنم ... خندیدیم


اون موقع ها که خیلی جوون بودم و همه دور سفره جمع میشدیم

Monday, October 10, 2011

خاطرات ساده ... جنس مشکلات


خوب ... اولین روزهای بعد از ازدواج رو پشت سر میگذرام و حجم مسایل - دغدغه ها و مشکلات به صورت نمایی زیاد شدن و میشوند

ولی من "جنس" این مسایل - دغدغه ها و مشکلات رو دوس دارم ... تا زمانی که نزدیکانم سلامت و شادن و لبخند رضایت بر لباشونه ... "جنس" مشکلات من هم خوب است و شکر گویانیم .

:)


خاطرات ساده ... سفارت غریب



در سفارت وطنی در سرزمین نارنجی پوش
احساس غربت کردم
و تمام آرزوهایم برای بازگشت و شبه-خدمت به وطن
ترک برداشت












Sunday, October 2, 2011

رومن رولان ... فلسفه زندگی ... لذت


این روزها که میگذرد در حال مطالعه جلد سوم کتاب ژان کریستف از رومن رولان هستم.
توی دو کتابی که من از رومن رولان خوانده ام (جان شیفته و ژان کریستف), ایشان خواننده رو با فلسفه جدیدی از زندگی آشنا میکنن که تا پیش از این, برای امثال من چیزی منفی جلوه داده شده بود. فلسفه لذت در زندگی. لذتی که قرار است مفسر همه فعالیتهای روزمره ما باشد.

از کتاب ژان کریستف صفحه ۱۵۹۰
-من خودم را فدا نکرده ام و اگر هم خودم را فدا بکنم, برای این است که از آن لذت میبرم. جای بحث نیست. انسان هر آنچه که باید بکند میکند. و اگر نکند, آن وقت است که خود را بدبخت میبیند. هیچ چیز به اندازه این کلمه فداکاری احمقانه نیست. به گمانم این کشیشان انگلیسی هستند که با آن قلب خشکیده ای که دارند اندیشه عبوس و مدمغ پروتستانی را با مفهوم فداکاری آمیخته اند.
انگار که فداکاری برای آن که خوب باشد, باید نا خوش آیند باشد. بابا, اگر برایتان فداکاری مایه اندوه است نه شادی, چنین کاری نکنید, شایسته آن نیستید. انسان برای چشم و ابروی دیگری نیست که خود را فدا میکند, برای خودش است. اگر شما سعادتی را که در ایثار نفس هست احساس نمیکنید, بروید پی کارتان. لایق زندگی نیستید.

از کتاب جان شیفته صفحه ۱۶۵۴
هرگز امکان نداشت که سیلوی به یک فداکاری که از آن خوشش نیامده باشد تن دهد ... لذت ... قانون زندگی او بود و همچنان می ماند

Monday, September 26, 2011

زن



دوستی که زن می گیرد هر کار بکند باز آن دوست پیشین نیست
از آن پس همیشه چیزی از روح زن با روح مرد در آمیخته است


از کتاب ژان کریستف صفحه ۱۵۷۶

Wednesday, August 31, 2011

خاطرات ساده ... زمزمه های روزانه






شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید ... من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو





Sunday, August 28, 2011

خاطرات ساده ... نادر ابراهیمی

نادر ابراهیمی رو دوس دارم ... شاید مهترین دلیلش ... حرفای متفاوتی است که از او به یاد دارم ...
در زمانی که همه از یکی شدن عاشق و معشوق میگفتن ... او گفت: مخواه که یکی شویم; مطلقا یکی

زمانی که همه از شور عشق سخن میراندند ... او گفت
عشق عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست
پیوسته نو کردن خواستنی است که خود پیوسته خواهان نو شدن است و دگرگون شدن



Friday, August 26, 2011

خاطرات ساده ... اتفاق

من شدیدا اعتقاد دارم که برای این که یه اتفاقی توی زندگیمون بیفته ... باید زمان اون اتفاق فرا رسیده باشه و گرنه هر چی تلاش کنی و دست و پا بزنی ... اون اتفاق نمیفته ... وقتش که بشه سیب از درخت میفته
:)

Tuesday, August 23, 2011

خاطرات ساده ... نیاز به یک منشی ساده



روزهایی رو میگذرونم که صبح شروع به جواب دادن ایمیل ها میکنم
کمی که فارغ میشم ... متوجه میشم که چندین ساعتست که فقط و فقط دارم ایمیل میزنم
کاشکی یه منشی داشتم و خودم فقط روی کارای آکادمیک فوکوس میکردم

:)






Thursday, August 18, 2011

خاطرات ساده ... بی خبری



یه لحظاتی در زندگی هست که آدم بی خبری رو به خبردار شدن ترجیح میده
من دارم این لحظات رو تجربه میکنم

جنس "خبر" در این پست آکادمیک است که مسلما جز مسایل مهم زندگی به حساب نمیاد
:)




Thursday, August 4, 2011

خاطرات ساده ... در وین ... طعم ماندگار


طعم یه چیزایی خیلی ماندگاره که غبار روزگار هیچ وقت روی اونها نمیشینه ... قسمت غم انگیز ماجرا اینه که که وقتی چیزهای مشابه رو تجربه میکنی ناخودآگاه با اون طعم ماندگار مقایسه میکنی و در نتیجه ممکنه چیزای جدید به دلت نشینه ... این طعم میتونه هر چیزی باشه ... سینما ... کنسرت و حتی یک نگاه ... بگذریم
تقریبا ۳ سال پیش بود که کنسرت استاد علیزاده رو در اوتریخت شرکت کردم بعد از اون -به یقین- هیچ کنسرتی -حتی کنسرت استاد شجریان در آمستردام- به دلم ننشست. حالا بعد از ۳ سال شرکت در ارکستر موزارت طعمی ایجاد کرد که هرگز از یاد من نرود آن ساز خوش آواز
:)
:)


خاطرات ساده ... کنفرانس موفق

فرق یک کنفرانس موفق با غیر موفق در اینه که در نسخه موفق تا دو هفته بعد از کنفرانس همچنان سرت شلوغه و داری با شرکت کنندگان کنفرانس مکاتبه میکنی و بحثای کنفرانس رو پی گیری میکنی

Wednesday, July 13, 2011

خاطرات ساده ... سهم ما از ماکولات و مشروبات

هفته بعد باید برای ارایه مقاله راهی اتریش-وین شوم ... مسیولین برگزارکننده با زدن ایمیلی به شرکت کنندگان با شادی تموم اعلام کردن که به جای شام کنفرانس ... امسال تور نوشیدن انواع مشروبات وینی رو میزارن که به ملت بیشتر خوش بگذره ... نه که قدیما در شام های کنفرانس خیلی به ما خوش میگذشت حالا در تور نوشیدنی ها بیشتر خوش خواهد گذشت :)

نکته اخلاقی: کل یوم شاکر باشید

Monday, July 11, 2011

خاطرات ساده ... زمزمه های روزانه

به راه بادیه رفتن, به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم, به قدر وسع بکوشم



Monday, July 4, 2011

خاطرات ساده ... من و استادام

تیکه های مختلف مقاله ... توسط آدمای مختلفی شامل من-استاد کامپیوتر-استاد شیمی و استاد زیست نوشته شده اند.
این وسط مسیول نهایی متن من هستم و همه این افراد ... به جز متن خودشون ... بقیه متن مقاله رو از چشم من میبینن.

من توی متن اولیه نوشتم
method

استاد کامپیوتر تغییرش داده بود به
work

استاد شیمی نوشته بنویس
research

استاد زیست عوضش کرد به
method

حالا نسخه نهایی رو بخوام جایی سابمیت کنم ...استاد کامپیوتر و شیمی خیال میکنن که من وقعی بهشون ننهاده ام :))

فیلم خوبی است

Friday, July 1, 2011

خاطرات ساده ... وسواس

این روزها که میگذرد ... در تدارک مقاله ای هستیم ... هیچ موقع فکر نمیکردم که روزی وسواس مقاله پیدا کنم ... مقاله رو میخونم ... تصحیح میکنم ... دوباره میخونم ... بهینه میکنم متن رو ... دلم نمیاد دکمه سابمیت رو بزنم ... میگم باز هم بخونم شاید بتونم بهترش کنم ... عجیب آن که معمولا هم یه چیزی پیدا میشه ... خلاصه وسواسی است که اخیرا بدان دچار گشته ام
بگذریم

دوستم یه لینک نسخ خطی دانشگاه پرینستون رو برام فرستاده ... یک نگاهی به دیوان اشعار مختلف کردم ... برام جالب بود که خیلی از شعرها رو نتونستم تو اینترنت پیدا کنم

Tuesday, June 21, 2011

خاطرات ساده ... شغل آینده

از خیلی وقت پیش ... شغل ایده آل من کتابداری بود ... کارکردن در یک کتابخونه ساکت و آروم ... هیچ موقع یادم نمیره وقتی که با یکی از صمیمی ترین دوستام به کتابخانه ای رفته بودیم ... وقتی آرزو کردم که روزگاری همه این کتابها رو خونده باشم ... خنده ای بلند در فضای کتابخونه سر داد و گفت که دیوونه ... من آرزو میکنم اندازه همه این کتابها پول داشته باشم ... منم خندم گرفت ... بس که خندش شیرین بود :)
بگذریم ... در زمونه ای که انواع و اقسام سیستمهای ریکامندر وجود داره ... شغل ایده آل من (مخصوصا در زمان پیری) ... کار کردن در یک کتابخونس ... جایی که بر اساس این که طرفم چه ژانری رو دوس داره و یا قبلا از چه کتابایی خوشش اومده ... اول براش یه چایی بریزم و بعد هیمنطور که خاطرات شخصی خودم رو در مورد کتاب پیشنهادیم براش تعریف میکنم ... نظرش رو توی چهرش تعقیب کنم

:)






Thursday, June 16, 2011

خاطرات ساده ... ایام امتحانات

این روزها که میگذرد ... ایام امتحانات است اینجا ... ما هم در کسوت دانشجویان دکترا باید اساتید رو در تصحیح برگه های -تمرینات و امتحانات- و برگزاری امتحانات یاری رسانیم ... فضای اینجا فضای آرامش و اعتماد است ... بدون حاشیه ... اصلا تاکیدی بر این وجود ندارد که بچه ها تمرین-پروژه رو از روی هم کپی نکرده باشن ... وقتی بچه ای اجازه میخواهد که جلسه امتحان رو موقتا به منظور دستشویی- خرید آب معدنی و غیره ترک کند ... هرچند قبل از او چندین دانشجو برگه را تحویل داده باشند ... باز هم بدون دردسر ناظر جلسه به او اجازه ترک جلسه را میدهد ... همه فقط به امتحان فکر میکنن
:)

Thursday, June 9, 2011

خاطرات ساده ... بسیار سفر باید کرد

خوب چند روزی تعطیل بودیم و پیشنهادی شد و ما هم قبول کردیم و رهسپار کشور چکمه ای شدیم ... خوبی قاره سبز همینه ... کافیه کمی وقت و پول داشته باشی تا روزی دیگر رو در کشوری متفاوت به سر کنی ... به میلان رفتیم که در مقایسه با رم شهری است با فضای باستانی بسیار کمتر ... روز دوم رو در سوییس و شهر لوگانو مهمان یکی دیگر از دوستان بودیم ... دوستی که از فرسنگها فاصله هنوز انرژي مثبتش رو حس میکنم ... من خیلی زود عاشق کسانی میشم که ... بی انتظار ... همه چیشون رو تو دوستی میزارن وسط ... بگذریم ... لوگانو رو با اون طبیعت بکرش حسابی گشتیم و دوستمون مشکلات زبان ایتالیایی و تبدیل واحد از یورو به فرانک رو برای ما حل نمود ... خووودایش خیرش دهد جزیلا و جمیلا توامان ... روز سوم رو در ونیز گذراندیم ... شهر خیابانهای آبی ... چیزی که من رو به خنده وا میداشت این بود که من انتظار داشتم ملت قایق سوار ... مثل خشکی ... قضیه مربوط به لاین رو رعایت کنن ... همه از سمت راست خودشون حرکت کنن ولی عجب خ.تو.خ بود :))‌ ... کوچه های باریک و سنگ فرش ونیز همراه آفتاب و کافه های خیابانی ... فضای متفاوتی داشت که به من بسیار چسبید :)

توی سفرهای غربت ... یه تیکه از سفر هیچ موقع کامل نمیشه ... موقعی که دوس داری زودتر برسی خونه و سوغاتی ها رو بدی به بروبچس و لبخند رضایت رو , رو لباشون تعقیب کنی :)


Wednesday, June 8, 2011

خاطرات ساده ... شیرینی تحقیق واقعی

بسته ای گز خریدم و راهی جلسه دفاع شدم ... طبق معمول چند دقیقه ای زود رسیدم ... کتابچه تز رو دادن دستم ... مات و مبهوت به کتابچه نگاه کردم ... تز دکترا به قطر ۶۷۲ صفحه ... میدونستم دوستم روی زبان شناسی کار میکنه ... عنوان تز رو میخونم ... گرامر زبان ماکالرو ... شروع میکنم به خوندن تز ... ابتدای تز توضیح داده شده که جمع آوری داده ها به چه شکل بوده ... این که سالی چند ماه به تیمور شرقی سفر کرده ... تمامی سخنان رو با نوار ضبط کرده و بعد شروع به جداسازی کلمات و اجزای زبان ... حس شیرینی به من دست داد ... لذت یه تحقیق واقعی ... این که در جهانی که خیلیا دغدغه مسایل مهم جهانی دارن ... یه دانشجوی دکترا ۴ سال وقت میزاره برای زنده کردن زبانی که به قول خودش تنها توسط ۶۵۰۰ نفر استفاده میشه ...
آخرش که باهاش صحبت میکردم ... بهش پیشنهاد دادم اتفاقات جانبی که براش رخ داده رو کتاب کنه ... اولین چیزی که به ذهنم رسید
چیزی شبیه کتاب فرزندان سانچز بود


Sunday, May 29, 2011

خاطرات ساده ... نقد

استادم ایمیل زده و کمی نقد کرده ... لحنش توی ایمیل کمی خشک به نظر میرسه و چندین سوال هم مطرح کرده ... آخر ایمیل هم تاکید کرده که:

Don't let this criticism let you down; just try to use it in a good way to improve your own work

خیلی کوتاه بهش جواب دادم که ممنون از نقدت ... منم برای سوالاتت ممکنه توضیحاتی داشته باشم ... ولی ترجیح میدم که رو در رو بشینیم راجع بهشون صحبت کنیم

-- یه هفته گذشت ... متن میلشو پرینت گرفتم ... خندان میگم ... خوب من که این نقداتو قبول دارم و به جای دفاع سعی میکنم که توی عمل نشون بدم ... راجع موارد دیگه هم میتونم بگم فلان و بهمان ...

++خندان جواب میده که بابا منم شاید (به خاطر عصبی بودن از چیز دیگه ای) کمی غلو کرده باشم ... خلاصه کم مونده بود به ماچ و بوسه و هاااگ ... آخرش با لحن کاراگاه درک به من گفت ... عجب هوای دلی شده ... اخر هفته رو کجا سپری میکنی ؟

نکته اخلاقی: وقتی عصبی هستین ... ایمیل نزنید
نکته اخلاقی دو: جواب دادن ایمیل آدمی که عصبی است مشکلی رو حل نمیکنه
نکته اخلاقی سه:
Critics are our friends, they tell us our faults
‌Benjamin Franklin


Friday, May 27, 2011

خاطرات ساده ... کادوی دکترا

دفاع دکترای یکی از بچه های اینجا نزدیکه و رفقاش تصمیم دارن پول بزارن رو هم یه چیزی به عنوان کادو تو مراسم دکترا بهش بدن ... علایق دوست دکترامون به شرح زیر است
۱- داشتن گربه
۲- داشتن یک رختخواب آویزانی که باهاش حموم آفتاب میگیرن
۳- رفتن به یه سفر فار فار اوی - همون خیلی دور خودمون
عزیزمون که گربه رو آلریدی داره ... رختخواب آویزان هم بچه ها بدون مشکل میگیرن براش ... حالا قرار شده ببینن پول چه قدر جمع میشه که بفهمن چه قدر میتونن دور بفرستنش

من خودم دودلم که چی کار کنم:

۱- کلا نرم سر جلسه دفاع ... اون روز خیلی کار دارم
۲- یه بسته گز بدم بهش ... میدونم گز خیلی دوس داره :)
۳- یه کتاب مربوط به یکی از شهرهای ایران بدم بهش ... تیریپ اشاعه انرژی مثبت راجع به وطن




Monday, May 23, 2011

چه بگویم که ناگفتنش بهتر است


میخوام بهش بگم از این که توی حرفاش راجع به دیگران قضاوت میکنه خوش حال نیستم ...
بعد میبینم همین جمله نشون میده که منم دارم در موردش قضاوت میکنم

و سکوت بهترین گزینه میشود

:)



Tuesday, May 17, 2011

خاطرات ساده ... من و رفیق فلسفیم

خوب من الان یه دوست خیلی خوب دارم که میتونم سوالای فلسفیم رو ازش بپرسم
در جواب اولین سوال که " فلسفه چیست؟" جواب زیر رو به من دادن که عینا نقل میکنم

هنوز اینکه "فلسفه چیست؟" مهمترین مسئله فلسفست که باور کنید هنوز هیچ کس جواب بهش نداده ؛ هرکسی ادعا کرد می دونه فلسفه چیه ـ از من اگه می شنوید ـ یا دروغگو یا خیلی خالی بند ..

پس جواب این سوال رو پیدا کنید ؛ هرکدوم از ما باید برای خودش به جواب این پرسش نزدیک شه و جواب خودش رو پیدا کنه ..

جوابی که من الان به نظرم می رسه بهش رسیدم اینه که :

"فلسفه همون روح کنجکاو و جستجوگر آدمیه که در همه هست .. و هرقدر کودک تر باشیم فیلسوف تریم .. جامعه فیلسوف بودن رو از بچه ها می گیره و مجبورشون می کنه دیگه سوال نکنن!! همه آدم ها بالذات فیلسوفند و ما خیلی خوشبختیم که این فرصت رو داریم با فراغ بال بیشتر .. به این جزء از آدم بودنمون بپردازیم."


جواب سید به من انرژي خوبی داد :)


Sunday, May 15, 2011

خاطرات ساده ... جلسه با مترجم

خوب جلسه خیلی سخت تر-کندتر از اون چیزی که فکرشو میکردم پیش رفت
من میگفتم گره ... طرف میگفت گره چیه ... من تصحیح میکردم منظورم همون پروتینه
من میگفتم یال ... طرف میگفت یال چیه ... من ادامه میدادم که منظورم همون تعامل فیزیکی میان پروتینهاس

طرف هم اصطلاحاتی میگفت که من متوجه نمیشدم و او هم مجبور میشد که بیشتر توضیح بده.

بعد از یه جلسه ۲.۵ ساعته هممون به این نتیجه رسیدیم که باید چندین جلسه مشترک دیگر بزاریم تا زبون هم رو بهتر بفهمیم. پووووف!
یه نکته جالب هم این بود که لیو اشاره میکرد که برای یه مورد خاص ترجیح میدهد که یه فرد متخصص دیگر رو وارد تیم کنه ...
تعجب من از این قضیه بود که اینا برای یه کار بسیار کوچیک ... خیلی تخصصی و جدی برخورد میکنن ...
خوب این یه کم آدم رو قلقلک میده تا پیش خودش تکرارکنه:

خوداجون خودت کمک کن تا یه چیز از این تحقیقات در بیاد و ما این ملت رو الکی سر کار نزاشته باشیم :))

بی ربط:
اگر شما هم تو نوجوونی واژه های ویل دورانت - حجاب- نقش زنان در انقلاب الجزایر رو به کرات شنیدین ... این فیلم رو از دست ندین :)

Wednesday, May 11, 2011

خاطرات ساده ... نیاز به یک مترجم



وقتی میخوای مقاله ای توی کنفرانس های بایوانفورماتیک بدی ... باید حواست باشه که توی این تیپ کنفرانسها دیگه عدد و رقم مثل کنفرانس های عادی مهم نیست.
طرف میگه ... باشه ... احسنت ...۲۰ درصد بهبود ... بریکلا ... اما اینا رو بریز دور و به من بگو که بایولوژيکی چه کردی؟ ژن جدید چی پیدا کردی؟ کارکرد جدیدت برای این ژن چیه و الی آخر

این نوع رویکرد در کنفرانسها ... حسابی روند کاری من و استادم رو کند کرده ... پیشینه من و استاد هر دو بیشتر در راستای متدهای یادگیری ماشین و داده کاوی است و وقتی در نتایج الگوریتم یه سری پروتین - مثلا کاندید برای سرطان- می بینیم هیچ حسی نداریم بهشون :) .
حالا فردا قراره بریم پیش این آقاهه بلکه ما را از جهلی که توش دست و پا میزنیم دربیاره ... باشد که رستگار شویم

فضای این فیلم رو خوشم اومد



Sunday, May 8, 2011

لبخند مادر :)

امروز روز مادر در کشور هلند بود و من فکر میکنم چه چیز در این دنیا با لبخند مادر برابری میکند؟

بگذریم

املای کلمه مادر در زبان هلندی به شکل
moeder
است که تشکیل شده از دو واژه
moe
+
der
ترجمه کلمه به کلمش ...چیزی تو مایه های ... کسی که زجر میکشد- یا کسی که خسته میشود ... است

مادرانتان همیشه شاد باشن
کارگر اخراجی

Sunday, May 1, 2011

سید ... شبهای هجر رو گذراندیم و زنده ایم

سید ...
شروع دوستی من و سید به سال ۸۰-دوران پیش دانشگاهی برمیگرده ... زمانی که همه تو فکر کنکور و تست و غیره بودن ... من و سید کتابای قشنگ مبادله میکردیم ... عصرا فوتبال میزدیم ... خلاصه بهترین خاطره ها رو توی پراسترس-ترین دوران رقم زدیم ... من همیشه از یاد اون دوران لذت میبرم ... بگذریم ... سال بعد ... هر دو دبیر همان مدرسه شدیم و باز هم همکار ... من ریاضی و سید فیزیک ... توی اردوی مشهد ... هرکدوممون مسیولیت ۱۰ شاگرد رو قبول کردیم و باز هم خاطره های کم نظیر ... عقاید سید خیلی مذهبی تر از من بود ... شیطونی ها و شوخی های من رو چنان مثبت برداشت میکرد که من همیشه چند ثانیه ای هنگ میکردم ... بگذریم


یکی از برنامه های سفرم به وطن دیدن سید بود ... چند سالی بود که خبری ازش نداشتم ... قراری گذاشتیم و دیده امان به جمال شمس زندگیمان روشن شد ... چند ساعتی صحبت کردیم و گپ زدیم ... و چه دل پری داشت از زندگی آکادمیک ... تقریبا شوک زده شدم ... وقتی شنیدم ... زلال ترین پسری که من میشناختم ... ستاره دار شده ... به رغم داشتن چندین مقاله معتبر از تحصیلات مقطع بالاتر محروم ... گفتمش دیگر هیچ مگو ... بگذریم ...

عنوان تز سید: معرفت شناسی سینمای دینی از منظر حکمت هنر

اسلاید ۴:
تقدیم به
شازده کوچولو ...
و برادرم ..

اسلاید آخر:
شب های هجر رو گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

Wednesday, April 27, 2011

من و جان شیفته



اولین صحبتای جدی که در وطن با خواهر بزرگترم کردم ... این بود که حتما باید کتاب جان شیفته رو بخونه ... خود من احساس میکنم که دخترای زیادی از ممکلتم با شخصیت اول داستان -آنت- همزاد پنداری می کنن ... دخترایی که به نوعی همیشه تنهان ... اون موقع من تازه جلد یک-و-دو کتاب رو تموم کرده بودم و کتاب رو صرفا یه کتاب شبه فمنیستی می دونستم ... در وطن شروع به خوندن جلد سوم-و-چهارم کردم ... وقتی که از شلوغی اطرافم خسته می شدم ... کتاب رو میگرفتم دستم و یه گوشه می نشستم به خوندن ... آره واقعیت داره ... واقعا آدمی حتی در وطن باز هم دوس داره لحظاتی رو با خودش و کتابش تنها باشه ... بگذریم ... توی جلد سوم-و-چهارم ... شخصیتی به کتاب اضافه شد که قصه سردرگرمی هام رو حکایت میکرد ... پسری به نام مارک که فرزند شبه ناخواسته آنت است ... پسر ناخواسته به دنیا می‌ آید ... دوران نوجوانیش مصادف میشه با جنگ ... دوران جوانیش همزمان میشه با زمونه تزویر و ریا ... مارک سرگردونه ... هیچگاه از پیوستن به حزب و گروهی مطمین نیست ... و خیلی آرمانگراست ... جلد سوم-و-چهار کتاب ... سرگذشت جوونای هم سن و سال منو حکایت می کنه ... من با این شخصیت همزاد پنداری عجیبی کردم ... بارها شده بود که هنگام خوندن کتاب ... به ذوق میومدم و می گفتم: جانا سخن از زبان ما می گویی ... بگذریم ... آخرین صفحات کتاب مصادف شد با اولین روزای بازگشتم به غربت-وطن-لایدن ... تلخی انتهایی کتاب ... وقتی مشابهش رو کمتر از ۱۰ سال پیش توی نزدیکانت تجربه کرده باشی ... دوچندان میشه و فقط تنفس هوای بهاری و صحبت با خونواده می تونست دوباره برگردونت به حالت عادی ... بگذریم


از کتاب صفحه ۸۸۵
مارک از همه چیز بی خبر است و پیش از هر چیز ... از کجا می باید آغاز کرد ... همه چیز به سوال گذاشته شده است ... آموزش سالهای جنگ ... جاهای خالی باورنکردنی به جا گذاشته است که هرگز پرنخواهد شد. اندیشه در جاهای دیگری ولگردی میکرد. تن نیز ...

از کتاب صفحه ۹۰۹ ... من رو یاد فیلم موج مرده انداخت

از کتاب صفحه ۱۱۰۵
اما در این ساعت مارک نیاز به یک زن ... یک رفیق ... داشت تا آنچه را که بر او فشار می آورد در قلب او ( اگر چه بدخواه) بریزد. زن همیشه زن است ... مادر است ... خواهر است ... هر قدر هم مغزش سرد باشد ... شکمش گرم است ... زن آشیانه است

از کتاب صفحه ۱۳۸۷
برای او گویی آواری فروریخت ... این از اثرات تربیت سخت گیرانه مذهبی اش بود. آنان که در مذهب سخت گیرترند ... غالبا همان ها هستند که از مذهب می برند.

از کتاب صفحه ۱۴۶۰
دلش بر این روح در خود فرورفته می سوخت که سراسر زندگی را تنها به سر برده بود و از محبت بیشتر می ترسید تا از دشمنی: زیرا بدان عادت نداشت و در برابر آن سلاحی جز گریز به دستش نبود.

از کتاب صفحه ۱۴۶۶
- فرزندم ... آیا دروغ گفتن میدانی؟
- پناه بر خدا ... دروغ گفتن هرگز نخواهم دانست

- پس برو یاد بگیر و بعد نزد من بیا ... چرا که از عهده کار بر نیامدن فضیلت نیست بلکه ناتوانی است

از کتاب صفحه ۱۴۷۵
برونو چندان دل بسته پیروزی نبود ( پیروزی ... شکست ... این همه صحنه های گذرایی از یک فیلم طولانی است که نمایش داده می شود)

از کتاب صفحه ۱۵۸۱ ... مواردی که جانا سخن از زبان ما میگفت :)
این مرد که جان شریفی داشت ... از آغاز شرطی را که او برای پیوندشان پیش کشیده بود پذیرفته بود ... احترام متقابل به زندگی خاص هر یک ... اعتماد متقابل ... یک بار برای همیشه

از کتاب صفحه ۱۶۵۴ ... مورد دیگر از جانا و سخن دل ما
هرگز امکان نداشت که سیلوی به یک فداکاری که از آن خوشش نیامده باشد تن دهد ... لذت ... قانون زندگی او بود و همچنان می ماند

از کتاب صفحه ۱۶۶۴
دوستی ژاپنی برایم حکایت می کرد که در توکیو ... در فردای روز زمین لرزه به دوستی برخورد که ... هست و نیست خود ...هر آنچه داشت و هر آن کس که داشت ... همه را از دست داده بود ... او بر آن اظهار دلسوزی کرد ... آن یک لبخند غریبی زد و گفت: اوه! انسان چنان احساس سبکباری می کند!

از کتاب صفحه ۱۶۸۸
ژرژ ... در اصل ... با عشق و با پیوند ... خواه آزاد و خواه به ثبت رسیده ... مخالف نبود ... ولی شتابی در چشیدن آن نداشت ... میگفت: اوف از چیزهایی حرف بزنیم که کمتر مایه دردسر باشد






Monday, April 25, 2011

خونواده

آن که خونواده ندارد ... هیچ ندارد
!

Happy End

نمی دونم اثرات غربت است یا زیاد شدن سن و سال ... هر کتابی که می خونم یا فیلمی که می بینم ... ته قلبم آرزو میکنم که هپی اند تموم بشه ... این حس درونی به طور جدی از سریال در چشم باد شروع شد

از دیروز که یکی از شخصیت های اصلی کتابی که میخونم کشته شد ... کلا حالم یه جوریه

:(

در این باره بیشتر خواهم نوشت

:)

Thursday, April 21, 2011

KISS


زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است

خدا بیامرزدت ... همین یه جملتو عمل کنیم ... کافیه






Wednesday, April 20, 2011

قهوه تلخ - زیتون بزن

شاید باورتون نشه ... ولی این هم اتاقی هلندیم ... از روزی که اومدم ... مرتب میره سره یخچال ... یه ظرف پلاستیکی که توش زیتونه برمیداره ... میاد سراغ من ... میگه زیتون بزن :)

واقعا دارم شک میکنم که ژست بلوتوث خودجوش بوده یا از همینا گرفته
:))

Thursday, April 14, 2011

لایدن

اولین شب در غربت
یا
اولین شب در وطن

مسیله این است؟

Wednesday, March 16, 2011

خاطرات ساده ... وطن

ممممممممم ... خوب قراره بعد از یک سال ... به امید خودا راهی وطن شویم ...
کرکره اینجا رو برای یه ماه پایین میکشیم و یک ماه زندگی در دنیای واقعی رو تجربه خواهیم کرد ...
هدف همچنان ...
فقط و فقط ...
نگه داشتن لبخند رضا روی صورت مامان باباس ...
بگذریم
توی این چند هفته ای که در وطنم ... امیدوارم حداقل یه فیلم رو تو سینما آزادی ببینم ... چه بهتر که فیلم اصغر باشه ... یه قدمی هم توی ولی عصر بزنیم و به دنبال اون توی پارک ملت ... امیدوارم وقت بشه که دوباره با برادرم چند تا کارتون دوبله فارسی ببینم ... چه بهتر که بارن یارد رو چند بار ببینیم ... توی مسافرت که فارغ از تلویزیون وطنی میشیم امیدوارم بشه یه فیلم خنده دار با خونواده ببینم ... پیشنهاد من همچنان میش و بعد از ظهر سگی سگی است ... قسمت بشه یه جیگر هم در روز بارونی میزنیم

شاد باشین
کارگر اخراجی


Saturday, March 12, 2011

جان شیفته ... رومن رولان ... میم نقطه الف نقطه به آذین

این روزها که میگذرد ... کتاب جان شیفته میخوانم ... اثری از رومن رولان ... نویسنده من بودم ... اسم ساده دیگری برایش انتخاب میکردم ... اسمی که مخلص دو جلد اول کتاب است: دختر همیشه تنها ... آنت شخصیت اول داستان ... چه در زمان پدر ... چه در معاشرت با خواهر ... چه در زمان نامزدی و چه این اواخر در روابط با پسرش همیشه تنهاست ... هیچ دریایی نیست که کویر وسیع نیازش رو سیراب کند ... بگذریم
کتاب سرشار از جمله های ساده و نغز است که اگر با حوصله بخوانید توصیفاتش حتما شما را احساساتی خواهد کرد

صفحه ۶۰:
(حس نسبت به خواهر): برای کسانی که در پایگاه فروتری هستند چیزهای بیشتری روا شمرده میشود.

صفحه ۹۹:
و آنت بار دیگر به بی کسی خود پی برد. تنها بود و خیانت دیده (اول پدر ... حال خواهر)

صفحه ۱۲۶:
آنت حس میکرد که تا تنهاست ناقص است. ناقص در هوش و تن و قلب.
ولی از این دو نقص آخری هر چه کمتر با خود سخن میگفت ...
چه اندیشه اش را بیش از اندازه به خود معطوف می داشتند.
او در چنان مرحله ای از زندگی بود که دیگر بی یار نمی توان به سر برد.

صفحه ۲۰۵:
برای اولین بار در زندگی ام خودم را کامل حس میکنم ... دیگر در جست و جوی چیزی نیستم.
این آرزوی بچه که به زودی برآورده خواهد شد ... از مدت ها پیش در زندگی من بوده است.

صفحه ۲۴۶:
عرق تن بچه و گرفتگی نفسش ... تن مادر را میسوزاند و خیس میکرد.
هر دوشان را بیماری در یک خمیر می سرشت.
بچه خود گویی بدین نکته پی میبرد: زیرا هر دم که از ترس از سرفه پهلوهایش را فرو میبرد ...
نگاهی سرزنش بار و کمک خواهش روی نگاه مادرمی نشست ...

صفحه ۳۳۵:
آنچه لازم است نان روزانه ... آنچه رنگ تجمل دارد مسایل عاطفی.
چنین چیزی را هیچ او در تصور می آورد! این همه اکنون در نظرش فرعی می نمود (اردوگاه فقر)

صفحه ۴۳۸:
ولی چه گونه ... چه گونه میتوانست در یک زمان به دو تن دل بدهد؟ به هر کدامشان به تمامی دل بدهد ...
آنت احساس روسپی گری میکرد ... بی شک تسلیم تن در دیده اش کم تر مایه شرمساری بود
که تسلیم قلب خود در یک زمان به دو عشق

صفحه ۵۰۳:
ولی نیاز بدان داشت که از رنجی که دیده بود انتقام بکشد.
و آن جا که دست شخص به دیگران نمیرسد میتوان از مادر انتقام کشید: همیشه دم دست است و تلافی هم نمیکند.

صفحه ۷۷۰:
آنت پس از آن که لجن مالش کردند ... نجات یافت.
در جنگل سیاست ... لجن مالی نوعی نشانه دوستی است.

در پایان ... به دلیل حجم کتاب و تکثر شخصیت های داستان ... پیشنهاد جدی میکنم که در هنگام خوندن کتاب یک قلم و خودکار دم دست داشته باشین و به محض این که شخصیتی به داستان اضافه میشود ... او را به گراف شخصیت های داستان اضافه کنید ... در زیر به تعدادی از شخصیت های داستان اشاره میکنم:

آنت - شخصیت اول داستان
همه شخصیت های زیر نسبت به آنت سنجیده میشوند
رایول = پدر ... سیلوی= خواهر ... دلفین= زن بابا ... لوسیل کوردیه= دوست پدر و قیم مالی
مارک= پسر ... پیتان= دوست چهل ساله مارک ... کازیمیه = دوست مارک ... مارسلین= دختر همسایه و دوست مارک
لیوپولد= شوهر سیلوی ... اودت= دختر سیلوی ... اولمپ= سرشاگرد سیلوی
روژه بریسو= نامزد آنت ... مارسل فرانک = دوست پسر ...
سولانژ= دوست دوران دبیرستان ... ویکتور موتون= شوهر سولانژ ... فیلیپ ویلار= دوست سولانژ ... نویمی ویلار= زن فیلیپ ویلار
خانم دماوری= زن سرشناس محل ... ژرمن ژاوان= مجروح جنگی ... فرانتس= دوست آلمانی ژرمن ژاوان

اپولین و آلکسی = فراری از شمال ... شانیوا= شاگرد در روستا ... لاترونه= زن بیوه در دهکده ...
خانم وینترگرون= همسایه در سوییس
همسایگان زمان جنگ = آقا و خانم پونیون (صاحب خانه) ... خانم کایو ... خانواده برنادن ... آقای ژیرر و پسرش ( لیدیا مورینیه= نامزد پسر) ... کلاریس شاردونه ... پریه و پلیته ... نوما راووسا ... ژوزفین کلاپیه



Thursday, March 3, 2011

خاطرات ساده ... خونواده ... پنگور


همینجوری داشتیم از هر دری صحبت میکردیم که بحث رسید به خونواده ... من ادامه دادم که همه چیز جایگزین داره ... غیر از خونواده ... با خنده گفتم ... جالب اینجاس که آدم برای انتخاب مهم ترین آدمای زندگیش مخیر نیست ... خنده تلخی کرد و گفت امیدوارم در آینده این قضیه تغییر کنه ... کمی گرفته ... ادامه داد که فقط یه خواهر دارد و رابطش با اون هم خیلی خوب نیست ... منم وارد جزییات نشدم ... فقط گفتم اگر دنیا رو از دریچه خواهرت ببینی حتما بهش حق میدی ....

بیت زیر رو هم ابتدا به فارسی و بعدش با ترجمه ساده به انگلیسی براش خوندم
اگر بر دیده مجنون نشینی ... به جز خوبی لیلی نبینی

حس کردم از وزن زبان فارسی خوشش اومد ... انرژی گرفت و ادامه داد که تو خونش یه گربه داره به نام پنگور ...اسم گربه رو با وسواس از فلان کتاب استخراج کرده و این قدر پنگور جان براش مهمه که زمانی که میخواسته خونه بگیره ... سلایق پنگور رو لحاظ کرده ... خونه ای آرام با حیاط و چمن کافی که پنگور خان حسابی هوا بخورن ... این رفیقمون حسابی سر ذوق آمد و از من میپرسه که حیوان خونگی چی دارم ... میگم هیچی و خیلی هم البت علاقه ندارم ... میگه کام آن ... حداقل باید یه گولد فیش داشته باشی ... من سریع یاد سفره هفت سین و مراسم سال نو میفتم ... موضوع می کشد به سنت سال تحویل






Friday, February 25, 2011

خاطرات ساده ... you marry your supervisor

روزای اول دوران دکترا ... چند تا کارگاه عملی گذاشتن برامون ... از نحوه ارتباط با استاد راهنما بگیر تا مدیریت زمان و نحوه ایجاد شبکه در کنفرانس ها ... در یکی از همین کارگاههای عملی یه استاد دانشگاه دعوت کرده بودن که کلا انتظاراتش رو از دانشجوی دکترا بگه ... استاد جملشو اینطوری شروع کرد

You marry your supervisor for 4 years

بعد ادامه داد که دوران دکترا ... تنها دوران آکادمیکیتونه که یه استاد ... شخصا ... به شما فیدبک میده و
باید حسابی قدر این فیدبکهای شخصی رو بدونید و استفاده کنید

بگذریم

یه ماهی میشه که استادم برای یه کار تحقیقات مشترک با بچه های وکا رفته نیوزلند ... خبردار شدم که زلزله ای نیوزلند رو لرزونده و خسارت و نگرانی و دلهره و ... خلاصه ایمیلی زدیم به استاد ...

که نگارا یک دم نظر کن حال ما بنگر ...

استاد هم با عذرخواهی که چرا زودتر خبر نداده ... سلامتیش رو به ما اعلام کرد ... خلاصه دلمان آرام گرفت


Saturday, February 12, 2011

خاطرات ساده ... روم ... قبل از سفر

من به نیروهای متا اعتقاد دارم ... اصلا این نیروهای متا برای من خیلی ملموسن ... مثلا مطمینا اگر باعث خنده عزیزی در اون دور دورا بشم ... این خنده یه گلوله برکت میشه ... میچرخه میچرخه ... بعد گروپ وارد زندگی من میشه :) بگذریم

سال پیش که در وطن بودم ... هدیه ای از هلند تقدیم پسردایی ۸-۹ سالمون کردیم ... با صداقت بچه گانش گفت که عاشق ایتالیاس و از هلند کل یوم خوشش نمیاد ... در کنار نگاه های پرسشگر دیگران ... من واقعا از صداقتش خوشم اومد ... این سری تو فکرم بود که یه چیز ایتالیایی براش بگیرم ... همین چند هفته پیش بود که پرس و جو کنان به دنبال مغازه ای بودم که سوغاتی ایتالیایی بفروشه ... خلاصه این قضیه پسردایی-ایتالیا خودش یه پروسه بک گروند شده بود تو ذهنم ... لبخند پسردایی همش تو ذهنم بود ... تلاش و پرس و جو به جایی نرسید ... تا اینکه بر اثر نیروهایی که من ربطش میدم به متا ... ناخواسته و ناگهانی عازم دیار روم شدیم ...
در غیر قابل پیش بینی ترین زمان ممکن ...
من روم رو به شکل یک لبخند دیدم







Thursday, February 3, 2011

خاطرات ساده ... Your Old Love Is Still There ;)

این روزها که میگذرد ... کتاب پایگاه داده بچه های لیسانس رو مطالعه میکنم که به قول استاد ... زبان ارتباطیم با بچه های لیسانس یکسان باشد ... یه قسمت از کتاب برام جالب بود ... به نظرم میتونه یه سکانس از فیلم بایوگرافی خیلی از رفقای من باشه


Although you always wanted to be an artist, you ended up being an expert on database because you love to cook data and you somehow confused database with data baste.

Your old love is still there, however, so you set up a database company, ArtBase, that builds products for art galleries. The core of this product is a database with a schema that captures all the information that galleries need to maintain.




Friday, January 28, 2011

خاطرات ساده ... این روزها که میگذرد

این روزها که میگذرد ... جرات دیوانگی کم است ...
هزار اتفاق خوب میفتد و باز هم ... یک چیز زندگی کم است
... می دانم ... خوب می دانم ...
وقتش که بشود ... سیب سرخ خورشید هم از درخت خواهد افتاد


این روزها روی طریقه انتشار یک عقیده در یک شبکه کار میکنم ... توی دامنه خاص من مربوط به انتشار سلولهای سرطانی در شبکه سلولی میشه ... هنوز به نتیجه ای نرسیدم ولی خود مدلسازی ریاضی این موضوع برام خیلی جالبه












Tuesday, January 25, 2011

خاطرات ساده ... تنهایی

طبق آمار موثق ... یک سوم مردمان دیار نارنجی پوش ... تنها زندگی میکنن ... اصطلاحی که خودشان به کار میبرن
heerlijk rustig of vreselijk ongezellig
است که معنیش چیزی توی مایه های
آرامش شیرین یا بدبختی وحشتناک
میشود


Tuesday, January 11, 2011

خاطرات ساده ... زمان در زبان جدید ما


روزی-روزگاری نه خیلی دور ... از رفیق شفیقمون که اهل دیار زاینده رود بود ... زمان رو جویا شدم و جمله ... ۱۲ ربع کم ... را در جواب شنیدم ... جواب ایشان من و دوست دیگرمون رو به خنده ای حسابی واداشت که اختیار از دست برفت ... بگذریم

اون روز ما ندانستیم که چرخ روزگار ما رو با مردمانی دم خور میکند که این چنین زمان رو معین میکنن ...


۸:۳۰ = ساعت ۹ نیم ساعت کم
۸:۳۵ = پنج دقیقه گذشته از ۹ نیم ساعت کم
۸:۲۵ = پنج دقیقه مانده به ۹ نیم ساعت کم
۸:۴۵ = یک ربع به ۹

فیلمی که ساعت گندش از یاد من نمیره :)

توی پرانتز ... روزگاری را میگذرانیم که ارزش جان انسان در آن از عطسه بزی کمتر است پرانتز بسته.



Friday, January 7, 2011

خاطرات ساده ... من و استاد

استاد: هفته آخر مارچ ورکشاپ در آلمان داریم
کارگر اخراجی: شرمنده من احتمالا نیستم

استاد: ایکشال نداره ... رفتن به ورکشاپ مهمترین کار در جهان نیست. ۱۲ آپریل کنفرانس در بلژیک داریم
کارگر اخراجی: شرمنده ... من اون موقع هنوز برنگشتم

:)


Saturday, January 1, 2011

عقاید یک دلقک ... هاینریش بل


کتاب سرگذشت دلقکی از خانواده مرفه ... که دچار شکست عشقی شدید شده و بخش عمده کتاب به مرور شخصیت های زندگی او میگذرد. در این میان نقش ماری-همسر و هنریته-خواهر بزرگتر بعد عاطفی کتاب رو در بر میگیرن.

از کتاب صفحه ۳
من دچار مالیخولیا و سردرد هستم. از وقتی ماری پیش کاتولیکها رفته است این دو مرض شدت بیشتری پیدا کرده اند. یک وسیله درمان موقتی وجود دارد و آن الکل است. و یک وسیله درمان قطعی و همیشگی و آن ماری است. دلقکی که به می خوارگی میفتد زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط میکند.

از کتاب صفحه ۱۶
تا پانصد مارک در ماه میشود خوب زندگی کرد ... اما میان پانصد و سه هزار مارک بدبختی محض است

از کتاب صفحه ۴۳
این عقیده که " او باید دیپلمش را بگیرد" مسیله ای است که کمیته مرکزی آشتی نژادی باید به آن توجه کند. واقعا این یک مسیله نژادی است: دیپلمه ... غیر دیپلمه ... معلم ... دبیر ... لیسانیسه ... غیرلیسانسیه ... هر یک از اینها یک نژادند.

از کتاب صفحه ۱۱۳
گفت: چه خبر شده؟
گفتم: کاتولیکها مرا عصبانی میکنن چون مردم بی انصافی هستن

خندان پرسید: پروتستانها چطور؟
گفتم: آنها با ور رفتن با وجدانشان آدم را ناخوش میکنن

گفت: خدانشناسان چطور؟
گفتم: آنها آدم را به دهندره میاندازند چون همیشه فقط از خدا حرف میزنن

پرسید خود شما چه هستید؟
گفتم: من یک دلقک هستم و یک موجود کاتولیک وجود دارد که من به او شدیدا محتاجم:ماری- ولی شماها از اتفاق همین موجود را از من گرفتید

گفت: یاوه نگویید. این مزخرفات را از سرتان بیرون کنید. ما در قرن بیستم زندگی میکنیم.
گفتم: به همین جهت- اگر قرن سیزدهم بود من یک دلقک درباری بودم و حتی کاردینال هم کاری به این نداشتند که من با ماری ازدواج کرده ام یا نه


از کتاب صفحه ۲۵۰
دستهای مردانه ... دستهایی برای دست دادن ... کتک زدن و طبیعی است برای تیراندازی و امضا کردن هستن
دستهای زنانه تقریبا دیگر دست نیستن فرق نمیکند میخواهد کره روی نان بمالد یا گیسوان را از روی پیشانی به عقب بزند. هیچ عالم الهی به این فکر نیفتاده است که درباره دستهای زنانه در انجیل صحبت کند. ورونیکا ... ماگدالنا ...مریم و مارتا این همه دستهای زنانه در انجیل که نسبت به مسیح محبت کردن



Followers

Blog Archive