Monday, August 10, 2009

مرگ بیداری

هر خبری که از وطن میرسید ... یه ضربه میزد به روانم ... با جسم کاری نداشت ... جسم رو رد میکرد ... بی آزار ... رد میشد ... میرفت میخورد به روح ...میچرخید ... اونجا ...حسابی  کار میکرد .. زخمی ..سوراخی ..نمیدونم ..هر چی ...منم به امید  کهنه شدن این زخم ... نامه شیخ  ... خیلی عذابم داد .... حتی .. تا آخر هم نتونستم بخونم ...یه سردرد خفیف ... یه درد جسمی ... اومد سراغم ... بند و بساط رو جمع کردم ... اومدم خونه ... یادم افتاد ... عصر با روبرت قرار داشتم ... خونه که رسیدم ... در دو جمله  ایمیل زدم که قرار رو بندازیم فردا ... سردردم ... نمیدونم ... توی روحه ... یا توی جسمه ... آخه ... دفعه اولیه که توی غربت ... احساس سردرد میکنم ... میرم بخوابم ... خواب عصر گاهی
 ...
...  آرزو کردم ... کاشکی با مرگ بیدار شم

خوووب ... یا بد ... وطن ... سخت شده دوس داشتنت

1 comment:

Followers