Monday, February 13, 2012

خاطرات ساده ... یادمان باشد

یادمان باشد
مادرانمان از یادمان نروند


اکبر عبدی در جشنواره فجر
:
مدیون او هستم ، فراموش نمی کنم که سه النگویش را فروخت و مرا به کلاس تئاتر فرستاد.
من هم بعدها سه دانگ خانه خودم را به خاطر آن سه النگو به نام ایشان کردم



به نقل از قدیمیا
:
حاکمی به قلمرو خودش تنها سرکشی کرد. یه شب میهمان چادرو خیمه ی پیرزنی تنها توی بیابان شد و گفت: مهمون نمیخوای و پیر زن گفت بفرمایید. مهمان حبیب خداست. پادشاه دید که این پیرزن یه چرخ نخریسی داره و یه بز . فقط!. با خودش فکر کرد لابد نهایت کاری که بکنه به ما شیر این بز رو بده. اما تا چشم گردوند دید این پیر زن تنها منبع درآمد و معاش خودش یعنی بز رو ذبح کرد و کباب و بریونش رو بهش داد. وقتی به قصر برگشت از همه ی وزیران و ندیمانش پرسید که محبتش رو چجوری جبران کنه؟ هر کس رقمی از مسکوکات طلا و نقره پیشنهاد کرد. تا آخر اینکه پادشاه خودش لب به شکوه باز کرد و گفت: اینها چیه که شما میگین. اون تمام دارایی اش رو هدیه کرد و اگه من بخوام حتی فقط مقابله به مثل کنم باید تمام حکومتم رو بهش ببخشم.

No comments:

Post a Comment

Followers