Tuesday, April 20, 2010

اشک ها و لبخندها

مامان بزرگ آلزایمر گرفته ... منو به یاد نمیاره ... ولی هنوزم وقتی میگم بهش
مامان جون ... وقتی میخندی خیلی خوشگل میشی ... کل صورتش رو  خنده فرا میگیره ... اونوقته که برای چندمین بار شروع میکنه به بوس کردنم

بگذریم ... خدا عمر با عزت بهش بده ... اول که باهاش برخورد میکنی ... تو رو یادش نمیاد ... ولی همچنان دستش به دعاست ... دعای سلامتی و دل خوش از زبونش نمیفته ... یواش یواش میخوای بغز که کنی ...زیر گلو جمع شده ... چشای پر آب ...گوشت پیشه مامان جونه ... میبینی مامان جون داره از گذشته میگه ... این قدر مخلوط قشنگی از گذشته و حال و آینده رو بیان میکنه که تو میخوای بزنی زیر خنده ... دکتر میگه این  آلزایمر برای سلامتیش مناسب تره ... دیگه غصه عزیزان نمیخوره ... اگر بدونی چه قدر بانمک شده

سایت همچنان با عزت بر سر ما باد ... تویی که منبع لایزال مهربونی رو معنا کردی
 


1 comment:

  1. لبخندهایتان بیش از اشک-هایتان باشه همیشه

    ReplyDelete

Followers