Saturday, May 8, 2010

همنوایی شبانه ارکستر چوبها

خوددرگیری ... پریشان حالی و امثال این ها ... با تغییر زمان و مکان حل شدنی نیستن ... گاها انسانها ممکنه به خاطر مشکلات ... از هر نوع و دسته ... آرزو به تغییر در زمان یا مکان بکنن ... رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها ... خیلی قشنگ و شیک بیان میکنه که تحقق این دسته آرزها لزوما اون مشکلات رو حل نمیکنه ... مهاجرت و مرگ ... دو راه حلی است که راوی داستان از آنها بهره میجوید و باز هم به مراد خود نمیرسد ... بگذریم

روی جلد کتاب لیستی از جوایزی که کتاب برده ذکر شده و همین شما رو به خوندن کتاب ترغیب میکنه ... همینطور که کتاب رو میخونی ... حس میکنی یه چیزی کمه ... جریان یه جوریه ... به سانسور کتاب شک میکنی ... یه کم باید بگذره تا متوجه بشی که نویسنده مدام سعی میکنه که تو رو توی پریشان حالی راوی داستان شریک کنه ... راوی یه سفر کرده به غربته ... در کنار سایر هم وطنان روزگار رو در اتاق زیر شیروانی به سر میکنه ... جریان تا مرگ مشکوک راوی ادامه پیدا میکنه و اما زندگی بعد از مرگ ... پریشان حالی هم چنان ادامه دارد

از کتاب ... صفحه ۴۷
گفت: شوخی یی در کار نیست ! شما را برمیگردانند به همان جهنم دره
ناامیدانه آخرین تیر ترکشم رو در کمان نهادم ... ببینید آقایان ... من بیمارم ... دست خودم نیست ... شما که میدانید من خودویرانگری دارم ... تازه این برنارد خدابیامرز بود که بیماری مرا کشف کرد وگرنه خودم هم نمیدانستم ... با این حال از رفتار زننده ام عذر میخواهم

No comments:

Post a Comment

Followers