Thursday, September 30, 2010

بیگانه ... آلبر کامو ... I Don't Care

توی هواپیما کتاب بیگانه اثر ارزشمند آلبر کامو رو خوندم که انصافا توسط جلال آل احمد و علی اصغر خبره زاده ... خوب ترجمه شده بود ... کتاب با جمله ''مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز ... نمیدانم '' شروع میشه و این برای پسرهایی شبه من ... که کلا ... همه زندگیشون توی مادر=منبع لایزال مهربونی ... خلاصه شده شروع خیلی تکون دهنده ای بود ... حقیقتش ... خود من به شخصه
لحظاتی توی زندگیم تجربه کردم که تنها جمله ای که توی اون لحظات توی ذهنم میچرخید

I Don't Care
بود و به همین دلیل به مرور ... با شخصیت اصلی داستان شروع کردم به همذات پنداری
بگذریم

میگن خود آلبر جمله زیر رو به عنوان خلاصه کتابش گفته
'' در جامعة ما هرکس که در تدفين مادر نگريد خطر اعدام تهديدش مي‌کند''


از کتاب صفحه ۷۱
شب ماری به سراغم آمد و از من پرسید که آیا حاضرم با ازدواج کنم. جواب دارم برایم فرقی نمیکند و اگر او میخواهد ما میتوانیم این کار رو بکنیم ... آن وقت خواست بداند که آیا دوستش دارم ... همانطور که یک بار دیگر به او جواب داده بودم ... جوابش دادم که این حرف هیچ معنایی ندارد ولی بی شک دوستش ندارم. گفت: پس در این صورت چرا با من ازدواج میکنی

No comments:

Post a Comment

Followers

Blog Archive