Sunday, October 24, 2010

خاطرات ساده ... کمی از دلت با من بگو


قبل از ارایه یکی از مسیولین برگزار کننده اومد سراغم و گفت ... من کارتو خوندم و ازش خوشم اومده ... قوت قلبی شد حرف این عزیزمون ... خلاصه کل یوم از ارایه و سوالات راضی بودم ... با چند تا بروبچس آلمانی هم بعد از ارایه گرم گرفتم و به نظرم نسل جدید آلمانی ... خیلی با کلاس تر و اجتماعی تر از سایر قسمت های قاره سبز به نظر میان ... بعد از ورکشاپ ... بچه های نارنجی پوش ... دعوت کردن که برویم بار... من هم قبول کردم ... حقیقتش گزینه خیلی بهتری نداشتم ... خیلی هم دلم نمیخواست تنها وول بخورم تو شهر ... خلاصه رفتیم تو ... برخلاف اسم نامتعارف بار ... فضای داخش خیلی جالب بود ... پذیرایی هم با سلیقه ما جور بود ... مثلا چایی درخواستی من رو توی قوری و سینی و به همراه استکان آوردن که به نسبت قیمتش مفت به نظر میومد .... میز کناری ما هم میز شش نفره ای بود که ۷ تا جک و جوون دختر و پسر اشغالش کرده بودن ... خنده های اونا من رو میبرد به دوران لیسانس خودم ...بگذریم ... من با این بچه ها بیش از یک سالی هست که نشست و برخواست دارم ... ولی هیچ موقع بحث غیر آکادمیک نداشتیم با هم ...حرف از زندگی ... حرف خونواده ... خلاصه حرف دلی نزده بودیم با هم ... توی بار ... یکی شروع کرد از دوس دختراش گفتن ... اون یکی از خونواده گفت ... یکی از تفاوتای ذاتی دخترا و پسرا تعریف میکرد ... اون یکی از برنامه های آخر هفتش در لندن و پاریس گفت ... خلاصه اگر شب و نوشیدنی و بار رو با هم جمع کنیم ... چنان تاثیری گذاشته بود که ملت خیلی خوب و بی دغدغه شروع کردن به سخن گفتن از دل تنگشون ... این جا بود که پی بردم ... چرا محل دانشگاه اینجا ... به طور نسبی بیشتر به کارای آکادمیک اختصاص پیدا میکنه

No comments:

Post a Comment

Followers