Sunday, October 10, 2010

فرزندان سانچز ... تلخیه فقر

این روزها که میگذرد ... فرزندان سانچز رو میخونم ... شاید مفید ترین کاری که میکنم همین کار باشد ... خوندن این کتاب سخت است ... این کتاب رمان نیست ... یه اثر خیالی شبه فلسفی نیست ... یه کتاب اجتماعی واقعی ... از تلخیه فقره ... هرزگاهی آدم هوس میکنه که کتاب رو ببنده و فضای خونواده سانچز رو متصور شه ... حقیقتش تصور این که عده ای توی این شرایط بزرگ شوند دردآور است ... آدم اذیت میشه ... همین امر خوندن کتاب رو برام کند کرده ... هر فصل رنجها و مهمتر از اون ... تحقیرشدنهای یکی از اعضای خونواده رو بیان میکنه ... بگذریم

قدیمترا یه جوک مطرح بود ... از پسر پولداره پرسیدن که عید کجا رفتین ... پسره شروع میکنه که فلان جا رفتیم و فلان کار رو کردیم و الی آخر ... از پسر فقیره میپرسن شما عید چه کردین ... پسره جواب میده .. هیچی بابام میگوزید ... ما هم میخنیدیدم ... طنز تلخی بود که وقتی صفحه ۳۰۹ کتاب رو خوندم یادش افتادم

از کتاب ... صفحه ۳۰۹
-خنده اش میگرفت و میگفت ... برای چی نگرش دارم و معده ام رو اذیت کنم
ولی اگر یکی از ما برا همین کار میرفتیم مستراح ... متلک بارمان میکرد
-چه قدر اوضاع تو خرابه ... خیلی سرفه میکنی رفیق
و ما هم میگفتیم
- تو خودت شبها عینهو مسلسل کار میکنی تازه از بس هم پر زورن پتو رو بالا پایین میکنن



No comments:

Post a Comment

Followers